💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 مامانم ناراحت شد و با افسوس نفسش رو داد بیرون و زیر لب یه چیزایی گفت که من نشنیدم و رفت. وقتی رفتن یه نیم ساعتی روی کاناپه لم دادم و به صفحه تلویزیون خیره شدم . پخش مستقیم راهیان نور داشت .. همینجوری داشتم نگاه میکردم یهو یادم افتاد که باید با حاج آقا شهریاری تماس بگیرم .. گوشیم رو از تو شارژ در آوردم و شماره حاج آقا رو گرفتم. زنگ زدم مشغول بود ،بعد از چند دقیقه خود حاج آقا تماس گرفتن و من جواب دادم. سلام علیک مختصری کردیم و حاج آقا گفتند.. _ریحانه خانم خواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم. +بفرمایید درخدمتم. _میخواستم نظرتون رو درباره آقای رضایی برای ازدواج بدونم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ادامه داد : _آقای رضایی چند روز پیش اومدن مسجد و بعداز نماز درمورد شما پرسیدن که مجرد هستید یا نه ، منم گفتم مجردید ، ایشون گفتن که از شما بپرسم کسی تو زندگیتون نیست؟ و اگر جازه بدید برای خواستگاری خدمت خونواده محترم برسن. + ولی حاج آقا من شنیدم ایشون متاهلن.. _نه خیر ایشون الان مجردن ‌.. ایشون فقط قبلا با دختر داییشون عقد کردن تقریبا نه ماه ، ولی الان مجرد هستن ..حالا اگه اجازه بفرمایید خدمت برسن خودشون توضیح میدن +ولی حاج آقا فکر نمیکنم خونوادم این موضوع رو به این راحتی که میفرمایید بپذیرن. _برای همین ایشون اصرار داشتن اول به شما بگم ، اگر نظر شما منفی نبود اونوقت ایشون خودشون همه چیز رو خدمت پدر و مادرتون توضیح میدن حالا ریحانه خانم نظر شما چیه.؟ +والله چی بگم ... من الان نمیتونم تصمیم بگیرم _باشه شما فکراتون رو بکنید و به بنده خبر بدید ..فقط بیزحمت تا قبل از تموم شدن تعطیلات اطلاع بدید، ممنونم. +چشم خداحافظی کردم ولی من مات حرفایی که شنیدم بودم، مات حرفایی که گفتم... آخه چرا رد نکردم؟ نه ماه با یه دختر دیگه محرم بوده.. چرا رد نکردم پیشنهادش.... اصلا چطور به خودش اجازه داده ... 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃