ڪوچہ‌ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #قسمت‌هشتم ساعت ۱ شب به رسم هرشب میخواستم برم مزار نمیدونستم برم یا نه چون اونجا بود . د
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 خدا چه کرده بااین صورت و موها که دل ما رو میبره دستشو گذاشت پشت سرم و یه بوسه گذاشت رو پیشونیم و گفت خوش اومدی به زندگیم خاتونم رو ابرا بودم و نمیدونستم بابام اون بیرون داره با پسر عمم بحث میکنه که جشن عقد من رو خراب نکنه علی گفت زهرا جان میشه الان بمونی تو اتاق و از اتاق نیای بیرون گفتم چرا گفت شما بمون بعد من میام توضیح میدم گفتم چشم رفت ولی بعد صدای داد و دعوا اومد سریع چادرم پوشیدم و صورتمو رو گرفتم رفتم بیرون دیدم چه خبره یقه پیرهن علی تو دست محمد بود با بهت گفتم علی برگشت طرفم نگاهش به من بود ولی روی صحبت با مامانش بود مامان جان میشه خانوم ما رو ببری داخل مامانم و مادر شوهرم منو بردن داخل این مادرشوهر منم انگار دلش پر بود دراومد گفت هر جا نگاه کنی میبینی این عمه ها آخر آتیش میسوزنن ولی من نگران علی بودم درست یک‌ساعت فقط محرمم شده بود ولی همه حواسم به اونجا بود اشکام همین جور میومد پایین مادر شوهرم و مامانم و خواهرشوهرام دلداری میدادن می گفتن علی اهل دعوا نیست با حرف همه چیز و حل میکنه نتونستم تحمل کنم ببخشید گفتم رفتم تو اتاقم و زود صورتمو با شیرپاکن تمیز کردم و شستم همین جور که داشتم شالم رو جوری میبستم که بتونم موهام رو بپوشم در اتاق باز شد و علی اومد داخل برگشتم و یه نگاه کردم و دوباره اشکام دراومد اومد جلو گفت عه عه چرا اشک می ریزی خاتونم مگه نگفتم نیا بیرون عزیز دل آقاتون رو دست کم گرفتیا چیزی نبود یه بحث میدونه بود ولی من گریه میکردم ...انقدر زیر گوشم باصدای قشنگ قرآن خوند که آروم شدم یکم حرف زدیم رفت وقتی خواست بره گفت مراقب خودت باش جایی خواستی بری بگو خودم میبرمت گفتم چرا گفت تهدید کرد برا همین نگرانم گفتم اگه بلایی سرت بیاره چی گفت کاری نمی کنه حالا بعدا بهش فکر میکنم حالا پاشو بریم تو جمع خانواده پاشد رفت جلوی در برگشت گفت موهاتو فعلا بزار همین جور بمونه تا خودم باز کنم ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜