💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#قسمتیازدهم
اون روز بعد از کلی گریه تو بغل بابام و مامانم و با قربون صدقه های زیر گوشی همسرم راهی مشهد شدیم
پسر عمم پیام داد که حالا که به حرفم گوش ندادی و با اون پسره ازدواج کردی خوشیت رو بهت زهر میکنم
گوشی رو دادم علی نگاه کرد
علی گفت ولش کن کاری نمیتونه کنه
وقتی رسیدیم هم اضطراب داشتم هم شوق حرم
با دستپاچگی گفتم بریم حرم
علی یه نگاه به چشام کرد و گفت ترسوخانم مستقیم می ریم حرم بعد می ریم هتل
رفتیم حرم یه زیارت جانانه دونفره کردیم و نماز زیارت یک ساعتی تو حرم بودیم و رفتیم سمت هتل باز هم اون استرس عجیب این بود که علی ساکت شده بود فکر میکردم به خاطر اینه که گفتم بریم حرم
صداش زدم
بعد از چند ماه که همیشه بهم میگفت جانم و جان دل این دفعه فقط نگام کرد
گفتم چیزی شده فقط یه کلمه گفت نه وقتی رسیدیم اونجا لباس ها رو درآوردم رفتم حمام و اومدم
دیدم علی گوشیش تو دستش و اخماش توهم
یه نگاه به من کرد گفت یه چیزی می پرسم راستش رو بگو فقط
با تعجب نگاش کردم
گفت تو سرت ضربه خورده؟
گفتم آره سال دوم راهنمایی
گفت مشکل خاصی برات پیش اومد
گفتم یعنی چی چرا این سوالا رو می پرسی
نالید تو به امام رضا راستشو بگو
گفتم نه هیچ مشکلی نبود فقط چند ثانیه بیهوش بودم بعد ها هم هرچی عکس میگرفتم می گفتن چیزی نیست هیچ مشکلی هم ندارم فقط بعضی اوقات جاش درد میکنه همین
گفت پس چی که میگن اون لخته باعث میشه سرطان داشته باشی و بچه دار نشی
من فقط نگاش کردم آخه من چیزیم نبود
گفتم علی من هیچ مشکلی ندارم مدارک پزشکیمم هست
همونجا زنگ زدم مامانم عکس از مدارک پزشکیم فرستاد علی برد پیش پزشک از اینکه به حرفم اعتماد نداشت خیلی عصبی شدم
باعث شده بود اون استرس چند وقت پیشم برگرده
وقتی برگشت گفت دکتر گفته دوباره باید عکس و سی تی بگیری بدون هیچ حرفی رفتیم بیمارستان و بعد از کلی دوندگی عکس و سی تی گرفتم
گفتن یه لختس که باعث میشه رو بیناییش تاثیر بزاره
گفتم چطور ممکن من اون سال و دوسال بعدش سی تی دادم هیچی نبود گفتن مشخص نبوده الان تکون خورده
علی هیچی نمی گفت وقتی از مطب زدیم بیرون راهموجدا کردم رفتم سمت حرم
تا شب اونجا بودم وقتی برگشتن نمیدونستم کجا بدم غریب بودم و گوشی هم همراهم نبود از یکی از خادمای حرم گوشی گرفتم زنگ زدم علی صدای نگرانش پیچید تو گوشی صداش زدم گفت کجایی خانومم گفتم حرم میای دنبالم
وقتی اومد عصبی بود گفت چرا یهو رفتی چیشده مگه فقط تو اینو از من پنهان کردی
گفتم من خودم نمیدونستم چیوپنهان میکردم گفت حتی ضربه روهم باید می گفتی گفتم فکر نمی کردم مهم باشه فقط نفس عمیق میکشید و ذکر میگفت
گفتم برگردیم میخام برم پیش خانوادم
گفت خانواده تو الان منم
گفتم تو داری منو دعوا میکنی به خاطر نگفتنم
بغض ادامه نمیداد حرف بزنم گفتم برگردیم گفت میمونیم فعلا تا تو حالت بهتر بشه
بهش گفتم کی بهت گفت؟
گفت پسر عمت
گفتم آخرم زهرشو ریخت
یک هفته ای موندیم پیش امام رضا علی هر روز و هرشب میرفت حرم
اما من نه میموندم خونه خانواده ها زنگ میزدن حرف نمیزدم
شنبه روز هشتمی که مشهد بودیم علی گفت از یه آزمایشگاه تخصصی وقت گرفتم دوباره بریم سی تی اسکن بدی گفتم چه فرقی میکنه
گفت محض اطمینان میدیم
گفتم به یه شرط میام که اگه اگه این دفعه هم درست بود و همون جواب قبلی بود طلاقم بده
عصبی شد گفت یکبار دیگه این حرفو بزن ببین چیکار میکنم گفتم پس نمیام بزار به درد خودم بمیرم بغلم کرد عزیز دل علی چرا اینجوری میکنی
ما هنوز اول راه زندگیمونیم بخای همین اول راه شانه خالی کنی که نمیشه اینم به مدد خدا و اهل بیت و شهدا پشت سر میزاریم یادت که نرفته زندگی ما نظر کرده شهید حاتمی الانم پاشو بریم بعدش بریم یه جایی یکم حال و هوای عوض شه پاشو قربونت برم رفتیم سی تی اسکن دادیم و گفتن جوابش ساعت ۱۵ آماده میشه
از اونجا رفتیم کوه سنگی علی گفت میتونی با من بیای تا بالا اگه اذیت میشی بمون همین پایین من زود برمیگردم گفتم نه میام
پاهام داغون شدن ولی دست تو دست علی رفتیم بالا زیارت شهدای گمنام
زیارت عاشورا خوندیم نماز ظهر و خوندیم همونجا ناهار خوردیم و رفتیم برا جواب بین راه باز علی خیلی سعی داشت حال و هوای عوض کنه رسیدیم دکتر نگاه کرد گفت لخته هست ولی خطری نداره با دارو هم رفع میشه
علی جواب قبلی رو گفت حتی سیتی اسکن رو هم نشون داد دکتر گفت گاهی اشتباه پیش میاد ویا شاید هم خانومتون معجزه شده براش
به قول علی نمیدونم هرچی بود زندگی من دوباره خوب شد
و به روال عادی برگشت
زندگی ما از اون روز شروع شده تا الان که الحمدالله همسر خیلی خوبی دارم و خدا بعد از یک سال یک پسر بهم داده الان هم کنار حرم خانوم فاطمه معصومه زندگی میکنیم
الان که سال ۹۸ هست به این دلیل نوشتم که چند وقتی هست همسرم ازم دوره
به صورت جهادی تو بیمارستان ها کمک بیماران کرونایی هستن و فقط تلفنی صحبت میکنیم