صدای دوتا پسر می اومد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز کردم یکی از پسر ها بلند میگفت : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت . محمدحسین بود . از حرف هاش سر در نمی‌آوردم . صدای اون پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟ صدای کشیده‌ی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلوش .... محمدحسین . قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام ... تمام خاطرات این کانال، ارسالیِ اعضا و تماما واقعی هستند. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 ♥️حوراومحمدحسین♥️