حسام الدین می خواند:کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت می‌شکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند. حسام الدین حواسش نبود کسی روی صندلی عقب ماشینش تمام دلش در زیر بار سنگین این جملات فشرده میشد. _ماهِ من! دیدنت برای اولین بار آن هم در خانه ی پدرت زنگ خطری بود که به من نهیب میزد و میگفت: این آدم دست نیافتنی است. امروز که از تو لبریزم برایت مینویسم. می نویسم به امید این که تو را یک بار دیگر ببینم." حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد. هیوا محو جمله هایی بود که از زبان حسام الدین بیرون میریخت. صدایش گرفته و مضطرب توی دل هیوا لرزه می انداخت.