سینا روی پله بالایی حیاط روبروی پشت بام خونشون نشست جوری که پشت خودش به طرف بام ومن هم روبروش. از سرما خواستم برم لباس گرمی بردارم که مانعم شد وپالتوی خودشو انداخت روی بازوهام.باید حرفهامو میزدم _اقا سینا شما منو به نظر خودتون از خودم بیشتر می شناسید. از این بگذریم شما فردا مهندس میشین ومن هنوز محصل دبیرستانم.تحصیلات وتجربه شما خیلی بیشتر از منه. هم از نظر فکری هم علمی ومن به اندازه شما درک درستی از زندگی ندارم. نمیخوام به خاطر یک عشق کور اینده کاری وتحصیلیتون رو خراب کنین شما دست روی هر دختری بذارین نه نمیشنوین من در حد شما نیستم. با گفتن هر کلمه روح از بدنم میرفت سخت بود گفتن این تلخیها..سینا تمام زندگی من بود...چرا داشتم خودزنی میکردم؟ _ بس کن...این فریاد سینا بود که مخاطبش من بودم _اون دفتری که خوندی ۸سال داره داد میزنه که ذره ذره عشقت تو رگ وخونم جاریه .من هر دختری رو نمیخوام فقط تو رو میخوام https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 با داستان کاملا واقعی مرد روی پشت بام همراه ما باشید🌹