ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وششم به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم ح
❤️ پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده. حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی. مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم. دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟ -مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ -از اون موقع خبری از یکتا داری؟ دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم. نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد. نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن... اززندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو. صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم. ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم. هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را میگیرم: باشه! آروم! مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟ نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟ نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه قدمی بزنم. حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•