💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت13
در این مدت ننه رباب چند باری برای دیدن من به خانه ی ابوالفتح خان آمده بود و من هر بار بعد از رفتن ننه رباب با به یاد آوری خاطراتی که در خانه ی بابا میرزا داشتم از فرط دلتنگی در خلوت اشک میریختم
امشب آخرین شب روضه و عذاداری در خانه ی ابوالفتح خان بود و گداختن آتش در مطبخ به عهده ی من گذاشته شده بود و بدری نیز به دستور خانم بزرگ مشغول پذیرایی از میهمانان شده بود و گاهی برای بردن چایی به مطبخ می آمد
حسابی از گرمای ذغال های گداخته شده کلافه شده بودم
به غیر از من چند نفر دیگر نیز در مطبخ حضور داشتند و هر کدام از ما در حال انجام کاری بودیم
در حالی که برای آوردن هیزم از مطبخ خارج میشدم بدری را دیدم که هراسان به سمت مطبخ آمد وبا دیدن من گویی که به مقصد رسیده باشد ،توقف کرد و نفس زنان گفت :اختر مژدگانی بده که مادر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله پوران دخت را برای نوه ی کوچکش خواستگاری کرد
با شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدم و در دلم برای پوران آرزوی خوشبختی کردم و به بدری گفتم :حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟
عذرا لبخندی زد و گفت :قرار شده که بعد از اربعین حسینی، آمیرزا حسن خان و پسرش و چند تن از مردها برای صحبت و قرار و مدار با ابوالفتح خان به اینجا بیایند
بدری برای لحظهه ای سکوت کرد ،گویی که چیزی ذهنش را مشغول کرده باشد و بلاخره بعد از یک مکث و سکوت طولانی با حالت نگرانی گفت : اما اختر وقتی که پوران دخت ازدواج کند و به خانه ی اعتماد و دوله ها برود ، آنوقت تکلیف تو چه میشود ؟
با شنیدن این حرف لبخندی که روی لبهایم جا خشک کرده بود به یکباره محو شد .حق با بدری بود بعد از ازدواج پوران چه سرنوشتی انتظار من را میکشید ؟
حتی فکر بازگشت به خانه ی آقا میرزا من را آزار میداد و از طرفی من که با پوران حسابی انس گرفته بودم قطعاً دوباره بعد از رفتن او احساس تنهایی میکردم و افسرده میشدم .
همه ی دوستان و هم سن و سالهای من به خانه ی بخت رفته بودند زیرا آقا میرزا به همه ی خواستگارهای من جواب رد میداد ، او که طمع بدست آوردن دامادی ثروتمند را داشت باعث این تنهایی و رنج من شده بود .
من هربار با دیدن ازدواج دوستانم دلگیر تر و تنها تر از قبل میشدم و حالا با فکر کردن به رفتن پوران حسابی پریشان خاطر و غمگین شده بودم
صدای نوحه خوان که در مدح حضرت ابا عبدالله مداحی میکرد در کل فضای خانه ی ابوالفتح خان طنین انداز بود
و من درحالی که به حرارت زیر دیگ های غذا رسیدگی میکردم بی اراده اشک میریختم و از خدا طلب کمک میکردم....
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜