دم بلندی به من نزدیک شد ومن که ترسیده بودم قدمی به عقب برداشتم و پایم به لگن مسی که روی زمین مطبخ گذاشته شده بود خورد و از برخود من با آن ظرف مسی صدای بلندی برخواست
به احتمال زیاد غلام متوجه ی ترس من از این حرکت ناگهانی که انجام داده بود شد چون قدم آمده را دوباره به عقب برداشت و پرسید :تو کدامیک از کنیزان هستی؟بعد زیر لب با خود زمزمه کرد شاید هم کلفت باشد!
با سوالی که غلام سیاه پرسید برخود لرزیدم و با تته پته گفتم :من کنیز پوران دخت بانو هستم ولی شما برای چه کاری به مطبخ آمده اید ؟!
غلام که گویی تازه به یاد آورده بود که برای چه کاری پا به مطبخ گذاشته دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت :میهمان ها رسیده اند قلیـ ـان ها و چایی را سریعاً آماده کنید بعد با قاطعیت زیادی که همیشه هنگام دستور دادن در صدایش بود گفت :به هیچ عنوان روبندت را جلوی میهمانان حتی زنها برنمیداری، مفهوم شد ؟
سرم را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان دادم و غلام از مطبخ خارج شد
هنوز در بهت رفتارهای غلام سیاه بودم که عذرا وارد مطبخ شد و هیجان زده گفت :اختر کجایی دختر ! دست بجنبان که میهمانها رسیدند
همین که میخواستم بعد از آماده سازی تشریفات لازم برای صدا زدن نوکران از مطبخ خارج شوم عذرا با صدای تقریبا بلندی گفت :اختر چی شده دختر؟ امروز هوش و حواس درست و حسابی نداری! هر کس ندونه خیال میکنه برای تو خواستگار اومده !
دختر رو بندت را بنداز روی صورتت شاید میهمانها در حیاط باشند
با شنیدن این حرف از زینت متوجه ی دلیل رفتارهای عجیب غلام سیاه شدم و از خودم عصبانی شدم
هر چند که غلام در این خانه زیاد رفت و آمد داشت ولی من هنوز او را محرم نمیدانستم و تا به حال در مقابل او بدون روبنده ظاهر نشده بودم
روبنده ام را روی صورتم انداختم و از مطبخ خارج شدم
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜