شب هنگام وقتی که در اتاق پوران مشغول جمع آوری البسه ی او بودم پوران را از همیشه محزون تر دیدم
بعد از بستن بقچه ی او به سمتش رفتم و گفتم :پوران چرا زانوی غم بغل گرفته ای؟
پوران که نگاه ماتش به در و دیوار اتاق بود با صدای آرامی گفت :اختر اگر ابوالفضل خان آدم بدی باشد چه کنم ؟
کنار پوران نشستم و دستان تپل او را در دست گرفتم و گفتم :نگران نباش ابوالفتح خان تو را به آدم بدی نداده است
پوران چهره اش را در هم کشید و گفت :ولی اختر من نگرانم که ثروت اعتماد والدوله ها چشم پدرم را کور کرده باشه ،امروز وقتی که واقعیت زندگی ابوالفضل خان را دیدم دلم ریخت
خندیدم و گفتم :دیوانه شدس دختر؛ پاشو و زانوی غم به بغل نگیر ، شکون نداره عروس اینطور ناراحتی کنه ، در ضمن مگه تو اصلا ً ابوالفضل خان را دیده ای که داری درموردش اینطور حرف میزنی ؟ حالا بعداً که خاطر خواه شدی از حرفهایت پشیمان خواهی بود .
پوران با حرف من خندید و گفت :راست میگی من اصلاً شوهر م را ندیده ام
خندیدم و گفتم عجله نکن عروس خانم حالا، حالاها هم آقا داماد را میبینی
به یاد دارم که چقدر به پوران امید میدادم ولی در دلم ترسی وجود داشت ،ترسی که فقط یک دختر با شرایط من و پوران آن را میفهمید
ابوالفتح خان نیز مثل آقا میرزای من به ثروت و اسم و رسم افراد بیشتر از خلق و خو ی آنها اهمیت میداد و ترس من از این بود که خدای ناکرده پوران دخت سیاه بخت شود .
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜