دم تازه به دوران رسیده )
(_هی ننه ، جونم برات بگه که جعفر به چند روز نکشیده زن عقد کرد واز بخت بد ما ضعیفه هنوز از راه نرسیده شد سوگولی جعفر خان ،تازه اوضاع وقتی بدتر شد که سوگولی جعفر آبستن شد که دیگه ملوک به خدمتکار حلقه به گوش جعفر و سوگولی آبستنش تبدیل شده بود .
عنه ملوک که گویی با یاد آوری آن روزها خاطرش مکدر شده بود با آه و حسرت اوامه داد : آخرش هم همون ورپریده کاری کرد که جعفر عذر منو خواست و طلاق من رو کف دستم گذاشت و از قصر بیرون کرد .
عمه ملوک آه بلندی کشید و گفت :در زیر این گنبد آبنوس یک جا عروسی و یک جا عذاست ننه ،سرنوشت ما هم اینطوری رقم خورده بود
در حالی که رخت های عمه ملوک را میفشردم پرسیدم :خوب چرا دوباره شوهر نکردید ؟
عمه ملوک لبخند مهربون همیشگی را تحویلم داد وگفت :خواستگار که داشتم ، اما از نازا بودنم بیم داشتم ،چهار سال آزگار زن جعفر بودم و نتونستم یه بچه ی کاکل زری تو دومنش بزارم .
عمه ملوک آه بلندی کشید و گفت :میتونستم زن صیغه ای آدم های مهم دربار بشم ولی نه گیس عاریه ای واسه آدم گیس میشه و نه شوهر صیغه ای واسه ادم شوهر میشه
عمه ملوک در حالی که هنوز در خاطرات گدشته غرق بود لگن مسی را که رخت های شسته شده در آن قرار داشت از من گرفت و در حالی که آه میکشید از من دور شد.
عمه ملوک زن مهربانی بود شاید اگر ازدواج کرده بود، بچه دار میشد و مجبور نبود به خانه ی پدری اش بازگردد.
به سمت باغ و درخت های بلند و سر به فلک کشیده ی آن قدم برداشتم و به رویدادهای اخیر و خاطرات عمه ملوک فکر کردم
شنیده بودم که میرزا حسن خان اعتمادوالدوله به باغبانی عللاقه مند است و گاهی به گلهاو ودرخت های باغ رسیدگی میکند .
از دور درخت های سربه فلک کشیده ی کاج را میدیدم درخت های میوه ی انجیر و توت و خرمالو و زرد آلو و همین طور پیچک های امین الدوله که عطر آن انسان را مدهوش میکرد به چشم میخورد مشخص بود که این باغ بابان دلسوزی دارد که این چنین زیبا و سرسبز است
آقا میرزا حسن خان مرد سالمندی بود ولی ماشالله خیلی سر حال به نظر می رسید وبرای تفنن و سرگرمی به مراقبت از باغ میپرد اخت ،او را در جشن عروسی پوران دخت دیده بودم مردی پیر با سبیل های بسیار بلند و قیافه ای که بسیار اقتدار در آن دیده میشد و با اینکه مرد سن داری بود خیلی مرتب و خوش پوش بود و البته همه ی اینها به خاطر وجود ننه مونس بود که هنوز با وجود داشتن دو هوو ، باز هم برای میرزا حسن خان دلسوزی میکرد و به امورات میرزا رسیدگی داشت .
آقا میرزا صفر خان که پسر آمیرزا حسن بود با پدر خود یک دنیا توفیر داشت.
او برخلاف پدرش که مردی مستبد و جد ی بود، به نظر انسانی شوخ طبع و مهربان بود که بسیار صلح طلب به نظر میرسید .
همچنین دیگر نقطه ی مخالف آقا میرزا صفر خان همسر او قمر سلطان بود که همه ی اهل خانه از نیش زخم زبان هایش به دنبال سوراخی برای مخفی شدن میگشتند و به احتمال زیاد عنان زندگی این زوج در دست قمر سلطان بود و او با اقتداری که داشت امور را در دست گرفته بود .
خدا میداند که سرنوشت پوران دخت با وجود این زن به کجا ختم میشد !با این فکر به خود لرزیدم و با صدای بلند گفتم :الهی آخر و عاقبت همه ی ما را ختم به خیر کن
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜