ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت25 کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 چارقدم را که در حین شستن رخت های عمه ملوک دور کمر بسته بودم روی سرم انداختم ، در حالی که در باغ قدم میزدم، صدای آوازی عامیانه را شنیدم که با صدای کودکی خوانده میشد امشب حنا میبندیم به دست و پا میبندیم اگر حنا نباشه طوق طلا میبندیم خرامان ، خرامان به سمت صدا رفتم ودختری شش یا هفت ساله را دیدم که زیر درخت زردآلو نشسته بود وبا چوبی که در دست داشت روی خاک ها، خطوط بی مفهومی میکشید و شعر میخواند با صدای بلندی از او پرسیدم :آهای دختر تو نقاشی کشیدن را دوست داری؟ دخترک که از آواز خواندن دست کشیده بود و حالا با چشمانی متعجب به من نگاه میکرد گفت :سلام ،فکر کنم شما را توی عروسی دیدم !!! خندیدم و گفتم :البته که دیدی ،چون من کنیز پوران دخت خاتون هستم ،اما تو اسمت چیست ؟ دخترک در حالی که دوباره بیخیال شروع به خط کشیدن روی خاکها کرده بود گفت :همین بس قدمی به او نزدیک شدم و پرسیدم :تو در این خانه زندگی میکنی؟ مادرت کجاست ؟ دخترک با سر به سوالم مبنی بر زندگی کردنش در این خانه ، جواب مثبت داد و بعد بدون اینکه نامی از مادرش ببرد با تمام توان دوید و از باغ خارج شد . بعد از کمی گشتن در باغ و اطراف خانه ی اعتمادالدوله ،به اندرونی کوچک اما دوست داشتنی خودم پناه بردم . قرار بود فردا ابوالفضل خان و پوران دخت از حجله خارج شوند و من از همین حالا برای دیدن پوران دخت و حرف زدن با او لحظه شماری میکردم . دلم میخواست همه ی اطلاعاتی را که در این سه روز از اعضای خانواده ی اعتما د الدوله به دست آورده ام ،به پوران بدهم و او نیز از ابوالفضل خان برای من بگوید .. *** فصل هشتم آغاز فصل جدید زندگی بلاخره روز موعود فرا رسید و پوران دخت و ابو الفضل خان از حجله خارج شدند ننه مونس و عمه ملوک هلهله میکردند و نقل و سکه بر سر عروس و داماد میریختند پس از حمام بردن عروس و داماد بلأخره همه چیز آرام شد و من توانستم با پوران دخت تنها شوم اندرونی پوران بسیار بزرگ و زیبا بود و بالای تاقچه های آن، آینه کاری و کچ کاریهای زیبایی بود وسایل و اسباب نو و جدیدی که در اندرونی پوران ، با سلیقه ی بسیار چیده شده بود و نور هفت رنگ منعکس شده روی سقف، زیبایی زیادی به اندرونی و اسباب و وسایل آن بخشیده بود . اسباب سماور و صندوقچه ی زیبا و مخده های مخملی و.....از جمله وسایلی بودند که به اندرونی پوران دخت ،زینت و جلوه ی خاصی داده بودند . زمانی که مشغول خار کردن گیس های بلند و پر پشت پوران دخت بودم ، با هم درباره ی موضوعات زیادی صحبت کردیم و از مصاحبت و گفت و گو ی با هم لذت بردیم . من که مدت زمان زیادی را مشغول باز گویی قصه ی عمه ملوک و زخم های عمیق قلبش و همچنین وقایع این سه روز گذشته شده بودم و پوران نیز درباره ی ابوالفضل خان با هیجان تعریف میکرد و از مهربانی و خوش خلقی او سخن میگفت اما با توجه به نتیجه گیری های پوران از خلق و خوی شوهرش ، به نظر میرسید که ابوالفضل خان بدون اجازه ی ننه قمر سلطان و آقا صفدر میرزا آب نیز نمیخورد . با شنیدن این حرف که پوران آن را با خوشحالی بیان میکرد به فکر فرو رفتم و به این نتیجه رسیدم که خوشبختی و بدبختی پوران دخت به دست ابوالفضل خان نیست بلکه به دست قمر سلطان آن زن خودخواه و مقرور است. از وقتی که قرار عروسی پوران دخت گذاشته شده بود قمر سلطان به پوران وعده داده بود که وقتی پا به خانه ی شوهرش میگذارد به او کنیزی اختصاص داده میشود و پوران که من را در کنار خودش میخواست ازقمر سلطان تشکر کرده بود و به او گفته بود که کنیز من به همراهم به این خانه خواهد آمد و قمر سلطان خیلی از این موضوع استقبال نکرده بود و به پوران گفته بود که در هر صورت از طرف خانواده ی شوهرش به او کنیزی اختصاص داده میشود و امروز به دستور قمرسلطان قرار بود که آن کنیز برای اولین بار ، به خدمت پوران دخت برسد . پوران که لباسهای تنش بسیار زیبا و فاخر تر از قبل شده بود، در اتاقش روی تشکچه ی مخمل نشست و در حالی که هیکل تپلویش را روی مخده مخمل قرمز رنگ رها کرده بود پرسید: چطور به نظرم میرسم؟ خندیدم و گفتم :دقیقا مثل مادرت به نظر میرسی ،مثل روزی که من برای اولین بار به خانه ی پدرت پا گذاشتم. پوران لبخند مهربانی زد و گفت :امیدوارم این لقمه ای که قمرسلطان برای من گرفته به خوشمزگی تو باشه خندیدم و گفتم :از کجا معلوم شاید از من خوشمزه تر بود اصلا از کجا معلوم شاید نو که اومد به بازار کهنه بشه دل آزار خودم هم نمیدانستم به چه دلیل، ولی از آمدن یک کنیز دیگر برای پوران خوشحال نبودم و با خودم میگفتم که شاید این یک حسادت بچه گانه است اما در اعماق قلبم از بابت این موضوع نا راضی و حتی غمگین بودم . صدای خنده ی پوران که گویی از حس و حال من باخبر شده بود بلن