خوش حضورش تمام وجودم را مسخ کرده بود ، چگونه میتوانستم در مقابل این وسوسه و کششی که بین ما ایجاد شده بود مقاومت کنم ؟
اما عقل بر من نهیب میزد که از او دور بمانم و به این ترتیب از او محافظت کنم ، جدالی سخت بین عقل و قلبم بوجود آمده بود که در پایان عقل بر دیگری پیشی گرفت و به سختی توانستم بر قدرت جاذبه ی چشمانش غالب شوم و با سرعت از او واز خانه ای که در آن حضور داشت ، فرار کنم .
اینک قلب و ذهنم درگیر وسوسه ها و جاذبه هایی شده است که نام آن را نمیدانم ، عشق یا هوس ؟!
هر شب در خلوت و تنهایی به باغ خانه ی پدر بزرگ میروم تا با شوکت خلوت کنم ودر زیر نور مهتاب و در حضور خدا از دردهای آشکار و پنهان قلب خسته ام با او سخن بگویم ، شاید شوکت با شنیدن حرفهایی که روی قلبم سنگینی میکرد از بار سنگین گناه من که از بی کفایتی های مردانه ام نشأت میگرفت با بزرگواری میگذشت و بار سنگینی را از روی شانه های خسته ام برمیداشت .
شاید حتی برای یک بارهم که شده به خواب من می آمد و با لبخند به میگفت که در این بی عدالتی تقصیری نداشته ام ، اما شوکت نیز از من دلگیر و ناراحت است و من را باعث و بانی تمام این اتفاقات تلخ میداند و این حس ناراحتی و گناه سالهاست که روح من را مثل خوره میجود و نابود میکند .
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜