ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت54 در یک لحظه به یاد آوردم که او ا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 عمه ملوک بلاخره لب به سخن گشود و از اسماعیل خان گفت و از شوکت خانم که زن زیبا و سیه چشمی بودکه دل و دین اسماعیل خان را ربوده بود اسماعیل خان که بر خلاف برادرش فردی زن دوست و خانواده دوست بود، از قمر سلطان حرف شنوی زیادی نداشت و این موضوع قمر سلطان را بسیار عصبانی کرده بود بر خلاف میل قمر سلطان ،شوکت خانم عنان زندگی خود و اسماعیل را در دست داشت و یک کدبانوی کامل به حساب می آمد هنگامی که چند صباحی از ازدواج اسماعیل خان و شوکت خانم گذشت وآنها بچه دار نشدند قمر سلطان شروع به نصیحت کردن اسماعیل کرد و این جوانمرد با طلاق دادن شوکت یا ازدواج مجدد و یا تن دادن به خواسته ها ی دیگر قمر سلطان ، مخالفت کرد و این موضوع باعث حسادت و بخل قمر سلطان شد و همین امر باعث شد که قمر سلطان به نزد رمال رفته و با آب غسل میت، برای اسماعیل خان شربتی درست کند تا شاید بتواند شوکت را از چشم و نظر اسماعیل بیندازد قمر سلطان شربت را به اندرونی اسماعیل خان می برد اما از شور بختی شوکت خانم پیاله ی شربت را سر میکشد و در بستر بیماری می افتد و در همان روزها بود که حکیم باجی متوجه بارداری شوکت خانم میشود اما افسوس که دیگر دیر شده بود و شوکت و طفل معصومش بر اثر بیماری دنیا را ترک کردند قمر سلطان برای سرد کردن علاقه ی پسر کوچکش به شوکت به خوراندن آب غسل میت به اسماعیل خان روی آورده بود و اما نتیجه ی حسادت این زن دامن گیر شوکت بیچاره و طفلش شد قمر سلطان با اینکه فریب رمال ها را خورده بود اما خوشحال بود که پسرش به آن شربت لب نزده است اما خوشحالی او زیاد دوام نداشت زیرا خیلی زود اسماعیل خان دلیل بیمار شدن شوکت را فهمید و از آن پس خانه ی اعتماد الدوله ها را ترک کرد و به این عمارت را خرید و در این عمارت به تنهایی و کناره گیری از خلق ، روی آورد با شنیدن این راز بزرگ از زبان عمه ملوک مات و مبهوت به دردی که اسماعیل خان کشیده بود فکر میکردم اکنون میتوانستم دلیل تنفرش را از مادرش درک کنم اکنون میتوانستم کمی بیشتر او را بشناسم و درک کنم که چرا وقتی پا به این خانه گذاشتم همه چیز خاک گرفته و بی روح بود.نگاهی به عمه ملوک انداختم و با صدای پر اندوهی گفتم : عمه ملوک مزار شوکت خانم در کدام قبرستان است ؟ ای کاش میشد که به مزارش سری بزنم عمه ملوک که از گفتن این اتفاق غم انگیز اشکش جاری شده بود با چارقدش اشک چشمش را پاک کرد و گفت : ای وای دختر تو نمیدونی که چه روزگاری بود وقتی که میخواستند شوکت خانم را دفن کنند اسماعیل خان رضایت به دفن شوکت خانم در هیچ قبرستانی نمیداد ولی در آخر راضی شد که در انتهای باغ شوکت را به خاک بسپارند تا هر روز به دیدارش برود اما افسوس که بعد از چندی اسماعیل خان ،خانه ی اجدادی اش را ترک کرد و شوکت و طفلش در انتهای باغ غریب و تنها دفن شده اند با شنیدن این حرف به یاد همین بس افتادم که همیشه در آخر باغ ،شعر میخواند و درباره ی کودکی حرف میزد و برایش نقاشی میکشید به یاد سایه ای افتادم که نیمه شبها به سمت باغ میرفت و من مدتها با ان سایه انس گرفته بودم و اما اینک ماهیت آن سایه را به خوبی می شناختم با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به عمه ملوک نگاه کردم و گفتم : اما شوکت و طفلش با وجود اسماعیل خان هرگز غریب نیستند عمه ملوک با تعجب گفت : تو چه میدانی ننه ؟ خاک طبع سردی دارد و اسماعیل خان فقط هر چند ماه یکبار به خاطر دیدن همین بس به خانه ی پدری اش میآید و سری یه شوکت میزند و بعد از رفتنش تا ماه ها باز نمیگردد با صدای ملایمی گفتم :اما او تقریبا هر شب به مزار شوکت خانم میرود عمه ملوک که از حرفی که میشنید متعجب بود کنجکاو به من نگاه کرد و من برای او از هر شب دیدن سایه در خانه ی اعتماددالدوله ها و غیبت های شبانه ی اسماعیل خان گفتم و اینبار چشمان عمه ملوک بود که با شنیدن این موضوع درشت و درشت تر میشد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜