از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود که یه تار میزد...محوش شده بودم که یه دفعه عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت: همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟ سرجام میخکوب شدم. وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه نگام میکرد. _من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ... چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد. هینی کشیدم و جلو رفتم . _اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟ سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید. دلش لرزیده بود؟💔 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️