_آره حق باتوئه من فقط خدمتکارتم،وقتی به این فکر میکنم که قراره توی عروسی تو و مریم ساق دوشتون باشم بی اختیار اشکم میریزه. دارم سعی میکنم بجای تو گفتن بهت بگم شما، ولی نمیتونم، نمیتونم بهت فکر نکنم. چشامو میبندم تورو میبینم، باز میکنم تورو میبینم. نگاهش خیره بود و چیزی نمیگفت. نمیخوای یه چیزی بگی؟ لااقل بهم بگو برم گم شم. اصلا خودمو مامانمو ازاینجا بنداز بیرون، این سکوتت آدمو کر میکنه. اگه منو نمیخوای وبامریم داری منو فراموش میکنی پس چرا عکسمو نگه داشتی؟ خودم توی کمدت دیدمش. تو هم نمیتونی منو فراموش کنی واسه توهم سخته... بااین حرفم عصبی اومد سمتم.نزدیکم ایستاد، قلبم به تپش افتاد.به چشمام خیره شد و حرصی گفت: _کافیه دیگه بهت گفتم همه چیز بینمون تمومه، توبرای من فقط یه خدمتکار ساده ای .... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672