•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥
#بےدل ♥
به قلم
#ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
صدای تکتم بریده بریده شد.
- ب..با..بابام..
گریه امانش نمیداد. حبیب که نگرانیاش به اوج رسیده بود، تن صدایش را بالا برد:
- بابات چی؟ جون به سرم کردی دختر!
گلوی تکتم میسوخت. صدایش گرفته بود مثل سرماخوردهها. آب بینیاش را بالا کشید و گفت:" باباماتاق عمله.. من دیگه طاقت ندارم کسی رو از دست بدم حبیب! دیگه نمیکشم.. "
و بغض راه نفسش را بند آورد.
حبیب چشمانش را با درد بست. بدون ذرهای تأمل گفت؛" من الان میام اونجا.."
تکتم تنها بود. تنهاتر از هر وقت دیگری. روا نبود توی این لحظات کشنده، کنارش نباشد. حاجحسین به گردنش حق پدری داشت. مهم نبود بینشان چه گذشته. الان او در شرایط بدی قرار داشت و تنها گذاشتنش عین بیانصافی بود. برای همین با عجله خودش را به بیمارستان رساند.
تکتم سرش را بالا گرفت. آمدنش را دید. باشتاب بود ولی با همان قدمهای پرشتاب، آرامش را به وجودش میریخت. حضورش انگار جادویش میکرد.
لحظهی بعد، جلواش ایستاده بود. حبیب دید که چشمهای تکتم سرخِ سرخ شده. روی شانههای نحیفش انگار صدکیلو وزنه گذاشته بودند. دلش به درد آمد. هیچوقت تکتم را به این حد درهم شکسته ندیده بود.
- چی شده؟! چه بلایی سر حاجی اومده؟!
تکتم زبان خشکش را در دهان چرخاند.
- به من گفتن سکته کرده.
نتوانست بایستد و روی صندلی وارفت.
- بابام از دستم نره؟! من بدون اون میمیرم..
حبیب کنارش نشست. دیگر حتی فاصله و کرونا هم برایش مهم نبود.
- نگران نباش..به دلت بد راه نده.. توکلت به خدا باشه..انشاءالله سالم از این اتاق میاد بیرون..
دکتر جراح کیه؟
- دکتر پارسا.
- خوبه..
از جا بلند شد. باید میرفت داخل بخش. دکتر پارسا را از همان سالهای اولی که اینجا آمده بود، میشناخت.
با هماهنگی پرستار، به بخش جراحی سر زد. دکتر پارسا و همکارانش مشغول بودند. هنوز برای نتیجهگیری زود بود.
ساعتها خیال گذشتن نداشتند. تکتم سرش را تکیه داده بود به دیوار. داشت به گذشتهها فکر میکرد. تمام آن لحظاتی که کنار پدرش گذرانده بود مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، از جلوی چشمانش رد میشد. آه حسرت، پیدرپی از عمق جانش بالا میآمد و در لایههای ضخیم ماسک فرو میرفت.
حس میکرد دارند از چیزی جدایش میکنند. چیزی که برای همیشه داشت از دستش میرفت و کاری از او برنمیآمد. تسبیح شاهمقصود را در دستش فشرد. به امام حسین متوسل شد. به علیاکبرش.
میدانست حاجحسین ارادت خاصی به علیاکبرِ مولایش دارد. نذر و نیازها بود که با خدا برای دردانهی امامحسین میکرد و آنها را به کمک میطلبید.
حبیب وقتی بیرون آمد، سعی کرد تکتم را آرام کند. او را با خودش به بیرون از بیمارستان برد. هوا خنک بود و حالش را کمی جا میآورد.
تکتم هم که با آمدن او، کمی قلبش آرام گرفته بود روی حرفش حرفی نزد و با هم رفتند به محوطه.
فکر کرد برای تسکین دل او باید یک چیزی بگوید. نیمنگاهی به او کرد." خدا گاهی امتحانای سختی از بندههاش میگیره.. البته از اونایی که بیشتر دوسشون داره.. بهت غبطه میخورم..."
تکتم ماسکش را پایین داد.
- نمیدونم چرا باید اینطوری امتحان بشم. چرا باید همهی اون چیزایی که دوست دارم از دست بدم!
بغض رهایش نمیکرد.
حبیب آه کشید.
- یه بار یه بنده خدایی بهم گفت خدا گاهی وابستگیهامونو میگیره تا بیشتر به یادش باشیم..همهی اینا یه تلنگره..
- من دیگه طاقتشو ندارم..دیگه چیزی ندارم برای از دس دادن!.. دیگه از تلنگر گذشته من از این دنیا فقط مشت خوردم..
- ناشکری نکنید..بعضی وقتا باید زمان بگذره تا حکمت بعضی چیزا مشخص بشه.. اولاً حاجی حالش خوب میشه. دکتر پارسا از عمل راضی بود.. دوماً خودم نوکرش هستم..تا آخر عمر..
سرش را پایین انداخت. شرم نشست توی صدایش.
- اگه دخترش منو به عنوان تکیهگاه حساب کنه البته.. من.. همیشه حواسم بهتون هست..
تکتم سکوت کرد. زمان برای او فقط رنج به ارمغان آورده بود. حالا شنیدن این حرفها از زبان حبیب حس خوشی را به وجودش سرازیر میکرد.
حبیب از جا برخاست. منمنکنان پرسید:
" میگم.. اون.. حرفا.. که زدید.. واقعی بود؟ "
تکتم چشمانش را بست. نفسش را عمیق بیرون فرستاد. نتوانست حرف بزند. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
تکتم لبخند او را ندید. تنها صدای مردانهاش را شنید که زمزمه میکرد:
"از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشمِ من، خرابِ دل و دل، خرابِ چشم.."
بعد رو کرد به تکتم.
"من الان برمیگردم.."
وقتی برگشت، یک نوشیدنی دستش بود. وقتی آن را به دست تکتم داد، دید که چطور تکتم قدرشناسانه و عاشقانه نگاهش میکند، ولی نگاه پرالتهاب و متعجب پشت سرش را ندید که به آنها خیره مانده و تلخیاش مثل زهر در تن آنها فرو میرود.
👇👇👇