- بشری!
ایستاد. صدای امیر رو میشناخت. دلش آشوب شد. من هیچ کاری با امیر ندارم. دلیلی نداره باهاش حرف بزنم. میخواست دوباره راه بیفته...
-یه لحظه وایسا کارت دارم
این چرا انقدر خودمونیه.... چه نسبتی داره باهام که اسممو میگه...
- فکر نمیکنم ما با هم کاری داشته باشیم
امیر بهش برخورده بود. میخواست بگه برو به درک. تو کی هستی که من باهات کاری داشته باشم. همین الآن چند تا دختر دارن با حسرت نگات میکنن که آرزوشونه یه قهوه باهاشون بخورم. ولی نه. کارش گیر بود. گیره بشرای عصرقجری
دندوناشو قفل کرد. سعی کرد خیلی مهربون حرف بزنه...
اینجا نوشته بقیهاش رو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3313696837C697aa8e7b4
🍃🌸 برگرفتــه از واقعیــت
♥️
#آنلایــن #غمگیــن
💫 قلم پاک و روان