بازی خطرناک
آفتاب ازلابه لای درختان بلند جنگل برزمین می تابید.فصل تابستان بود.هواگرم شده بود.محسن وعلی که همراه خانواده شان به شمال رفته بودند،درمیان راه ایستاده بودند. محسن به خنده گفت:«علی بیا اینجا!این درخت خشکیده روببین».
علی به سمت درخت آمد.درخت خشک شده عمر زیادی داشت. محسن گفت:«به نظرت چطوره؟»
علی گفت:«فکرنمی کنی خطرناک باشه؟!».
محسن گفت:«نه،چه خطری؟ کبریت روبده به من».
بعد کبریت را آتش زد و وسط درخت خشکیده گذاشت. طولی نکشید که درخت کهن سال آتش گرفت. صدای ترق وتروق سوختن شاخه های خشکیده بلند شدوشعله های آتش ازلابه لای درخت بالا گرفت.محسن وعلی خندیدندواز کارشان راضی بودند.آتش هرلحظه بیشترو بیشتر می شد.علی کمی ترسید و گفت:«محسن! آتیش خیلی زیادشده».
محسن گفت:«چقدرکیف می ده. توازچی می ترسی؟»ازمیان درختان،صدای پدربه گوش رسیده:«بچه ها کجایین؟ می خواهیم برویم .زودتربرگردین.»
علی برگشت به سمت درخت و گفت:«محسن! بیا آتیش را خاموش کنیم.»
محسن گفت:«نشنیدی پدرچی گفت.می خواهی بیاید این روببیند. اون وقت عصبانی می شه وقول بستنی روفراموش می کنه. زودباش بریم.خودش می سوزه وخاموش می شه.»اودست علی را گرفت وبه راه افتاد.
صبح بود .ازرادیواخبار پخش می شد. مادر چای ریخت.محسن خمیازه ای کشید وگفت:«من که هنوزخوابم می آید.»ناگهان گوینده اخبارگفت:«هم اکنون به خبرمهمی که به دستم رسیده، توجه فرمایید. دیروز ودیشب،درتعدادی از مناطق جنگل های گیلان،آتیش سوزی وحشتناکی به وقوع پیوسته است.کارشناسان علت این آتش سوزی را آتش گرفتن درختان قدیمی اعلام کردند».محسن که خواب از سرش پریده بود، با وحشت به علی نگاه کرد.اصلاً فکر نمی کرد این بازی کوچک به چنین فاجعه ای تبدیل شود.
پدرگفت:«چه آدم های بی فکری پیدا می شن.علی به محسن نگاه کرد.
بخش کودک و نوجوان تبیان