♦️♦️♦️ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی ♦️♦️♦️ ✅ هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود که بیماری پدر احمد بدتر شد و متاسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش فوت کرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد. از طرفی او دیگر نمی‌توانست این روز‌ها به مدرسه برود و درس بخواند، چون با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش کمک می‌کرد تا بتواند خرج زندگی خواهر و مادر خود را نیز بدهد. 💓محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرده و قرار شد که معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند. احمد روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند و در این راه محمود هم به عنوان دوست او به احمد بسیار کمک می‌کرد و هر چه یاد گرفته بود به او می‌آموخت. احمد و محمود هر سال با نمره‌های خوب قبول می‌شدند و اینگونه سال‌ها را می‌گذراندند. 💪پس از طی سالیان دراز وقتی که احمد و محمود بزرگ شدند توانستند در دانشگاه قبول شوند. احمد با تلاش و کوشش فراوان دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و آرزوی دیرینه‌ی پدرش را برآورده کرد و محمود هم همان طور که آرزو می‌کرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت. کانال کودکان علی اصغر http://eitaa.com/joinchat/3402432525C2b42624acc