👫زن و مرد فقیر و بی چیزی بودند که هیچ چیز برای ادامه زندگی نداشتندمرد که اسمش سیامک بود خیلی ناراحت بود.
👰به زنش گفت که دیگر چیزی برایشان نمانده. همسرش به او گفت: ناراحت نشو. بیا لباس عروسیه مرا بفروش و با پول آن برای خودت کار و کاسبی راه بیانداز.
🔎موضوعات قصه
#زن
#مهربانی
#قصه_صوتی
#قصه_شب
😍تولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماست👇
🔸
@koodak_iranseda
🔸
@koodak_iranseda