فصل پنجم : خداحافظ مادر هروقت مینی‌بوس جلوی در خانه خاموش می‌کرد، دلم آشوب می‌شد. مادرم حال و روزم را می‌دید و حرص و جوش می‌خورد. می‌گفت: «پس تو کی می‌خوای زندگی کنی دختر؟! ناسلامتی حامله‌ای! چند وقت دیگه باید زایمان کنی و هیچی معلوم نیست. واقعا بارداری؟!» راست می‌گفت؛ زمان زیادی تا فارغ شدنم نمانده بود و اصلا شبیه زنان باردار نبودم! شکمم جلو نیامده بود و بچه رشدی نداشت. هرطور شده با خنده و شوخی مادرم را راهی خانه‌اش می‌کردم تا کمتر فکرش درگیر من باشد. کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»