🌠قصهی شب🌠
شبِ چهلم: لوبیای عاشق
یک لوبیا بود که دلش میخواست با نخود عروسی کنه. یه روز رفت و به نخود گفت: «میای با هم عروسی کنیم؟»
🫘⁉️
نخود گفت: «نه! من دوست ندارم عروسی کنم. میخوام نخودِ آبگوشت بشم.» بعد هم قِل خورد و رفت. رسید به دیزی. دیزی خالیِ خالی بود. نخود گفت: «سلام دیزی! بیا با من آبگوشت بپز!» دیری گفت: «آبگوشت گوشت میخواد. سیبزمینی و پیاز میخواد. گوجهفرنگی میخواد. با یه نخود که نمیشه آبگوشت درست کرد.»
🫕🥩🧅🍅❗️
نخود رفت گوشت و سیبزمینی و پیاز و گوجه خرید و برگشت. دیزی همهی اونها رو توی شکمش جا داد و گفت: «لوبیاش کمه!» نخود گفت: «بدون لوبیا بپز!» دیزی گفت: «نمیشه. مزهی آبگوشت به لوبیاست». نخود رفت پیش لوبیا و گفت: «میای با هم آبگوشت بشیم؟» لوبیا گفت: «بله که میام.»
🫕🫘❓
لوبیا و نخود رفتن و با هم پریدن تو دیزی. دیزی یک پارچ آب خورد و رفت به طرف گاز. نخود تا چشمش به آتیش افتاد. ترسید و داد زد: «وای آتیش! کمک، کمک!» بعد هم بیهوش شد و افتاد تهِ دیزی.
🫕😵💫😵☠️
لوبیا نخود رو قِل داد و از دیزی بیرون اومد. کمی آب خنک پاشید روی اون. نخود به خودش اومد و گفت: «لوبیا جان، با من عروسی میکنی؟»
لوبیا خوشحال شد و گفت: «بله که عروسی میکنم!»
🎊👨🏻💼🪞👰♀️🎊
لوبیا و نخود با هم عروسی کردن و رفتن توی باغچه زندگی کردن. بعد سبز شدن و خدا بهشون هزار تا بچهلوبیا و بچهنخود داد.
🌱🌿🌱🌿🌱🌿
بازنویسی از کتاب «سیبیل بابات میچرخه»، نوشتهی ناصر کشاورز
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی