#قصه_شب
#قسمت_شانزدهم
وقتی به بالای آسمان 🌫رسیدند تمام شهر دیده می شد. خیابان ها🛣، پارکها⛲️ با تمام زیبایی هایش ! اما در گوشه ای از شهر، کوه سیاه رنگ وحشتناکی⛰ به چشم
خورد. کاوه 👦خیلی تعجب 😳کرد، چون تا آن لحظه به غیر از زیبایی✨ چیز دیگری در آن شهرندیده بود. به همین خاطر با خودش گفت: «این کوه زشت و ترسناک در اینجا چه کار می کند؟! » دوچرخه 🚲وقتی متوجه نگرانی 😨کاوه شد، به آرامی گفت: «نترس، چیزی نیست. کوه که ترس نداره . بیا نزدیک تر بریم، حتما اونجا هم چیزهای جالبی می بینیم». دوچرخه این را گفت و به سمت کوه سیاه حرکت کرد. کوهی با تکه سنگ های بزرگ و نوک تیز. کاوه از ترس چشم هایش را بسته 😣بود و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه، دوچرخه🚲 آرام بر روی زمین فرود آمد. پسرک همان طور که آرام آرام چشم هایش را باز می کرد؛ تعداد زیادی تانک سیاه رنگ جنگی را دید که مثل یک کوه بزرگ، روی هم ریخته شده بودند. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود.
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
☑️کودکیارمهدوی محکمات
(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔
https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce