#قصه_شب
#قسمت_بیست_و_سوم
🌱(شهر ظهور)🌱
دیگر وقت رفتن بود.
بچه هایکی یکی با آقای مهربان خداحافظی✋ کردند و رفتند.
انگار آقای مهربان می خواست. به جای دیگری برود ! گویا کار ناتمامی داشت
که باید انجام می داد. برای همین با بچه ها خداحافظی کرد و رفت. کاوه 👦هم کم کم ه آماده رفتن شد. اما هرچه رکاب می زد، دوچرخه🚲 حرکت نمی کرد! انگار از چیزی ناراحت بود. وقتی با دقت به او نگاه کرد؛ دوچرخه گفت: « آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که دوچرخه شدم؟!»
کاوه نمی دانست که چه مشکلی برای او پیش آمده ! سریع از روی زین پیاده شد و روبروی دوچرخه🚲، روی زمین نشست و گفت: «چی شده؟ مگه باز تند رکاب زدم؟!» دوچرخه🚲 با ناراحتی و صدای لرزان گفت: «نه! هیچم اینجوری نیس!» کاوه پرسید: «پس چرا ناراحتی ؟» دوچرخه آهی کشید و گفت: «آقای مهربون برای همه بچه ها قصه گفتن و باهاشون بازی کردن؛ اما به من چیزی نگفتن و رفتن !» کاوه👦 خیلی دلش برای دوچرخه🚲 سوخت. اما ماند چه جوابی به او بدهد و فقط گفت: اشکال نداره، ناراحت نباش. فکرکنم آقای مهربون دوباره برگردن، چون با بعضی از بچه ها خداحافظی نکردن. اگه اومدن بهشون میگم با
توام صحبت کنن».
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
☑️کودکیارمهدوی محکمات
(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔
https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce