من اون روزا درگیریهای زیادی داشتم. هم با خودم، هم با آدمای اطرافم، هم با دنیا! از یک طرف حال خوشی نداشتم و منزوی بودم و از یک طرف، مشغول یک فیلمنامهٔ کوتاه بودم که خیلی دوست داشتم بسازمش و به آب و آتش میزدم تا ساخته شه _ هر چند که در نهایت اونم نشد! همهٔ اینا باعث شد نتونم پروژهٔ شهید رو پِی بگیرم. مدام به خودم قول بعد رو میدادم؛ بعد از این ماه، بعد از این ترم، بعد از امتحانا، بعد از تابستون، بعد از این پروژه، بعد از ...! درگیریها و گذر ایام نسیان اورد و دوری. ترم پنج هم که شد، از سردار دورتر شدم. درسامون یکی نبود، یا روزامون، یا ساعتهامون. دی هم که رسید، اوضاع بدتر شد؛ تصمیمم رو گرفتم و امتحانا رو ندادم و مرخصی رد کردم و نشستم پای درس خوندن واسه کنکور، واسه تغییر رشته به «فلسفه»...
دی اما اوضاع رو برای سردار هم عوض کرد. دی ۹۶ که تموم شد، سردار دیگه اون آدم سابق نبود، فرق کرده بود، چپ کرده بود. سرداری که آقا و انقلاب از دهنش نمیافتاد، سرداری که سر انتخابات ۹۶ با همهٔ بچههای بنفش کَل مینداخت، سرداری که هاشمی و روحانی رو خائن و ضدانقلاب میدونست، سرداری که اولین بار با اون پام به راهپیمایی روز قدس باز شد؛ سردار تاب نیورده بود. توی همون روزهای شلوغ دِی از ظلم میگفت و از اینکه مُلک با کُفر باقی میمونه، اما با ظلم نه! منِ ساده اما نفهمیده بودم چه خبره، مشامم هنوز حساس نشده بود. چند ماه بعد _ احتمالاً بعد از کنکور _ وقتی که بعد از مدتها همو دیده بودیم و با هم داشتیم از جایی بر میگشتیم، شروع کرد به خالی کردن دلش و بعد از شنیدن حرفهای تُندش علیه آقا و نظام، تازه شَستم خبردار شد که ای دلِ غافل، سردار از دست رفت...
سردار از دست رفته بود. دیگه اون آدم سابق نبود. دیگه کاری به نظام نداشت، به جهادی و سوریه، به بسیج و سپاه. بعضی وقتها حتی طعنه میزد، متلک میگفت و تُندی میکرد. من دیگه به خاطر تغییر رشته کمتر میدیدمش، شاید هر چند ماه که هفت نفرمون دور هم جمع میشدیم. اونم دیگه مشغلههای خودش رو داشت. قید ازدواج رو زد، از کار پدرش بیرون اومد و زد تو خط دلار و بورس آمریکا. سیگار اومد گوشهٔ لبش و توصیف دوست دخترها روی زبونش. هر بار که جمع میشدیم و میدیدمش، بیشتر ناراحت میشدم و دلم میسوخت. چرا اینطور شد؟ و چرا من نتونستم کاری بکنم؟
توی جلسهام. دارن حرف میزنن. به عکس مصطفی که روی عطف کتابه نگاه میکنم. کاش تنبلی نمیکردم، کاش امروز و فردا نمیکردم، کاش عقب نمینداختم، کاش بیشتر اهمیت میدادم و نمیذاشتم ذوقِ سردار کور شه. کاش اون روزهای دی ۹۶ نمیذاشتم اینطور بگذره. کاش نمیذاشتم سردار به امروز برسه.
احساس گناه میکنم. مقصرم. نمیتونم خودمو ببخشم. کاش مصطفی منو ببخشه. کاش صاحب امشب که مصطفی نذرش شده بود، منو ببخشه. کاش خدا منو ببخشه. کاش سردار منو ببخشه...(۲)
#یادشهداکمترازشهادتنیست#باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور
🥀@koolebar_Germi