به نقل از امّ كلثوم دختر على عليه السلام: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد، هنگام افطار او، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود، پيش او نهادم. چون از نماز فارغ شد، رو به افطار كرد. چون در آن به دقّت نگريست، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود: «دخترم! فكر نمى‏كردم كه دخترى به پدرش بدى كند، آن‏طور كه تو به من بدى كردى!». گفتم: كدام بدى، پدرم؟ فرمود: «دخترم! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مى‏گذارى؟ آيا مى‏خواهى فرداى قيامت، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند. دخترم! هيچ‏كس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد، مگر آن كه روز قيامت، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مى‏كشد. دخترم! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب .... دخترم! به خدا چيزى نمى‏خورم تا يكى از دو غذا را بردارى». چون برداشتم، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد. سپس خداوند را حمد و ثنا گفت. سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود، زياد داخل و خارج مى‏شد و به آسمان مى‏نگريست، ناآرام بود و نالان ... آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود. دم به دم بيرون مى‏رفت، نگاهش را به آسمان مى‏انداخت، به ستارگان مى‏نگريست و مى‏گفت: «به خدا كه نه دروغ گفته‏ام و نه به من دروغ گفته‏اند. اين همان شبِ موعود است!». دوباره به عبادتگاه خويش برمى‏گشت و مى‏گفت: «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مى‏گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مى‏فرستاد و زياد استغفار مى‏كرد. چون ديدم كه ايشان بى‏تاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مى‏گويد، آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مى‏بينم امشب طعم خواب را نمى‏چشى؟ فرمود: «دخترم! پدرت دلاوران را كشته و به صحنه‏هاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب، رعب و هراس در دلم نيفتاده است». سپس گفت: «إنا للّه وإنا إليه راجعون!». گفتم: پدر! چرا از اوّل امشب، خبر از مرگ مى‏دهى؟ فرمود: «دخترم! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است». امّ كلثوم گويد: گريستم. فرمود: «دخترم! گريه مكن. اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است، نگفتم». سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد. چون چشم گشود، گفت: «دخترم! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد، خبرم كن». دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب، همين حالت را داشت. مراقب وقت اذان بودم. چون وقتش شد، همراه ظرفى كه آب داشت، نزد او آمدم. بيدارش كردم. وضو گرفت، برخاست، جامه‏اش را پوشيد، در را گشود و به حياط خانه رفت. در خانه مرغابى‏هايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود. چون به حياط رفت، مرغابى‏ها در پى او بال‏زنان و صيحه‏زنان بيرون شدند. پيش از آن شب، صيحه نزده بودند. فرمود: «لا إله إلا اللّه! ناله‏زنانى كه در پى آنها نوحه‏كنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مى‏شود». گفتم: پدر! اين گونه فال بد مى‏زنى؟ فرمود: «دخترم! هيچ‏يك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمى‏زنند؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت». سپس فرمود: «دخترم! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم، اينها را آزاد كن. حيواناتِ زبان بسته‏اى را نگه داشته‏اى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند، نمى‏توانند حرف بزنند. يا به آب و غذايشان برس، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند». 📚بحار الأنوار: ج ۴۲ ص ۲۷۶ @koolebar_ahar