#رمضان
#شب_قدر
#شهادت
به نقل از امّ كلثوم دختر على عليه السلام: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد، هنگام افطار او، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود، پيش او نهادم. چون از نماز فارغ شد، رو به افطار كرد. چون در آن به دقّت نگريست، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود: «دخترم! فكر نمىكردم كه دخترى به پدرش بدى كند، آنطور كه تو به من بدى كردى!».
گفتم: كدام بدى، پدرم؟
فرمود: «دخترم! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مىگذارى؟ آيا مىخواهى فرداى قيامت، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند.
دخترم! هيچكس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد، مگر آن كه روز قيامت، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مىكشد. دخترم! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب .... دخترم! به خدا چيزى نمىخورم تا يكى از دو غذا را بردارى».
چون برداشتم، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد. سپس خداوند را حمد و ثنا گفت. سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود، زياد داخل و خارج مىشد و به آسمان مىنگريست، ناآرام بود و نالان ...
آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود. دم به دم بيرون مىرفت، نگاهش را به آسمان مىانداخت، به ستارگان مىنگريست و مىگفت: «به خدا كه نه دروغ گفتهام و نه به من دروغ گفتهاند. اين همان شبِ موعود است!». دوباره به عبادتگاه خويش برمىگشت و مىگفت: «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مىگفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مىفرستاد و زياد استغفار مىكرد.
چون ديدم كه ايشان بىتاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مىگويد، آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مىبينم امشب طعم خواب را نمىچشى؟
فرمود: «دخترم! پدرت دلاوران را كشته و به صحنههاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب، رعب و هراس در دلم نيفتاده است». سپس گفت: «إنا للّه وإنا إليه راجعون!».
گفتم: پدر! چرا از اوّل امشب، خبر از مرگ مىدهى؟
فرمود: «دخترم! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است».
امّ كلثوم گويد: گريستم.
فرمود: «دخترم! گريه مكن. اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است، نگفتم».
سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد. چون چشم گشود، گفت: «دخترم! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد، خبرم كن». دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب، همين حالت را داشت.
مراقب وقت اذان بودم. چون وقتش شد، همراه ظرفى كه آب داشت، نزد او آمدم. بيدارش كردم. وضو گرفت، برخاست، جامهاش را پوشيد، در را گشود و به حياط خانه رفت. در خانه مرغابىهايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود. چون به حياط رفت، مرغابىها در پى او بالزنان و صيحهزنان بيرون شدند. پيش از آن شب، صيحه نزده بودند. فرمود: «لا إله إلا اللّه! نالهزنانى كه در پى آنها نوحهكنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مىشود».
گفتم: پدر! اين گونه فال بد مىزنى؟
فرمود: «دخترم! هيچيك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمىزنند؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت».
سپس فرمود: «دخترم! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم، اينها را آزاد كن. حيواناتِ زبان بستهاى را نگه داشتهاى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند، نمىتوانند حرف بزنند. يا به آب و غذايشان برس، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند».
📚بحار الأنوار: ج ۴۲ ص ۲۷۶
@koolebar_ahar