🌿
سر صبحی مترو بودم.
فریبا هم اومده بود .همون خانم دست فروش سی و پنج ساله ای که هر روز کله ی سحر خودش رو هزار جور بزک می کنه تا وسط قطار مترو بیشتر به چشم بیاد و زودتر دونات هاش رو بفروشه و زودتر بره پی زخم های زندگیش.
پیشتر هم در موردش نوشته بودم و شاید بدونید دو سالی هست که گَه گُداری توی مترو می بینمش .
امروز اما کسل و در هم بود.برای فروش دونات هم نیومده بود.از بزک و چشم و ابرو اومدن هم خبری نبود.
درب و داغون بود و مدام نفس های عمیقی می کشید و با برگه ای که توی دستش داشت ، خودش رو باد می زد.
بیشتر که دقت کردم باردار به نظر رسید،
بلند شدم و به زور روی صندلی به جای
خودم نشوندمش.
سر حرف رو باز کردم و گفتم : انگار دونات هاتونو فروختید ! چه زود !
سرش رو پایین انداخت.
_هعی ...چند وقتی هست دونات نمی فروشم.اصلا به من چه! پس شوهرم چه کاره است ؟
_چه خوب .دیگه خسته هم نمی شی.
_با این اوضاعی که من دارم خستگی برای یه دِیقمه.
_مبارکه.به سلامتی.مادر شدن همینه دیگه.
سرش رو بالا گرفت.
تو چشام زل زد .
احساس کردم برق اشک رو توی چشماش دیدم.
اجازه نداد سوال کنم.
اشک هاش که جاری شد خودش گفت: یک هفته است اسیر سونوگرافی و آزمایشگاهم.غربال گری و هزار کوفت و زهر مار دیگه.
یکی میگه : قلب بچه ت کامل نیست. یکی میگه : باید صبر کنی ، ولی ممکنه خودت آسیب جدی ببینی، دیروز هم که این برگه ی لعنتی رو دادن دستم تا برم این طفل معصوم رو از بین ببرم.
هق هق که زد زیر گریه، همه دورش جمع شدن .
وقتی دیدن نمی تونه حرف بزنه
نگاهشون چرخید سمت من .
_چی شده؟
منم دست پاچه فقط می گفتم : نمی دونم .
راستش نمی دونستم راضی هست حرف هاشو به بقیه بگم یا نه .
نه فریبا دست از گریه برمی داشت و نه خانم های مترو دست از سر من.
-طوری نیست بارداره و یک کم حالش بد شده ، خوب میشه انشاءالله.
چیزی جز خیانت و چیزی جز شیعه کشی به ذهنم نمی رسید.
مدام یاد آمار ۵۰۰هزار جنین سقط شده با دلایل واهی می افتادم و جرات هم نمی کردم به فریبا چیزی بگم .
نکنه واقعا مشکلی باشه مگه تو پزشکی آخه.
یه نیگاه به نام ایستگاه کردم.
تئاتر شهر.
ایستگاه بعد باید پیاده می شدم و فرصت زیادی نداشتم.تند تند توی کانال گشتم و فیلم رو مجدد دانلود کردم و گوشی رو گرفتم روبروی فریبا.
_خواهش می کنم ، خواهش می کنم فریبا خانم یک هفته ی دیگه هم به خودت و این طفل معصوم فرصت بده ، با دو تا دکتر دیگه هم مشورت کن بعد.
به حرفهای خانم داخل فیلم بیشتر گوش می داد یا حرفهای من نمی دونم .این قدری می دونم که وسط فیلم دو دستی گوشیمو قاپید و محو فیلم شد.
—میدان انقلاب .
باید پیاده می شدم اما فریبا مهمتر بود.به روی خودم نیاوردم .
گفت : یعنی راسته؟ یعنی سالی ۵۰۰ هزار بچه الکی الکی ....
رفت توی فکر .
قطار مترو که راه افتاد گفتم : نمیگم این در مورد شما هم صادقه اما یک کم بیشتر فکر کن . یک کم دیرتر تصمیم بگیر.
رفته بود توی فکر.
گفتم : ایستگاه بعد باید پیاده بشم ولی اینو بگم که الان وسط جنگیم . قرار هم نیست همیشه با لشکر کشی و جنگ نظامی شیعه کُشی کنن.بی درد سر و بدون تلفات کاری می کنن خودمون به دست خودمون....
نگذاشت حرفم تموم بشه .
با عجله گوشیشو در آورد و ازم خواست فیلم رو براش بفرستم.
گفت: باید شوهرش هم ببینه.
گفت: به خدا اگه راست باشه و این بچه مشکل نداشته باشه مطب دکتر رو روی سرش آوار می کنیم.
گفت : به قرآن می افتم پی ش .
گفت : سونوگرافی و آزمایش جدید می دم.
این قدر گفت و گفت که من یه ایستگاه دیگه هم همراهی ش کردم و بالاخره در حالی که نور امید تو چشماش دیده می شد هر دومون ایستگاه شادمان پیاده شدیم.
فریبا رفت سمت همسرش و من دعا می کردم حکمت برخورد من و فریبا خانم تو اون شلوغی مترو نجات یه انسان از اون ۵۰۰ هزار انسان بی گناه باشه.
🌿🌿
باید برمی گشتم انقلاب و می دونستم دوستان به خاطر تاخیرم دمار از روزگارم در میارن.به خدا به خاطر فریبا خانم دیر کردم خب ،چرا می زنید ؟😊
@maesumehramezani