#حکایت
🌼🍃دکتری به "خواستگاری" دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
🌼🍃آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از "اساتید" خود رفت و با خجالت چنین گفت.
🌼🍃در سن یک سالگی پدرم مرد و "مادرم" برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
🌼🍃حالا دختری که خیلی "دوستش" دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به "ازدواج" با من است.
🌼🍃این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟
🌼🍃استاد به او گفت:
از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و "دستان" مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
🌼🍃"جوان" به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه "اشک" بر روی گونه هایش سرازیر شد.
🌼🍃زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم "چروک" شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از" درد به لرزه" می افتاد.
🌼🍃پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
❣"من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
✅🌺✅🌺
@kosarnet