#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت هفتم
فرمانده اومد بیرون وگفت:
چیه! چه خبر شده؟
سرباز جواب داد : «قربان جلوی در اتاق گوش ایستاده بود» فرمانده با خشم نگام کردو گفت:
«اینجا چه غلطی میکنی؟»
با اینکه ترسیده بودم به خودم مسلط شدم و گفتم :
«حال اون اسیر وخیمه نمی تونه نفس بکشه یه مشکلی هست بایداز ریه هاش عکس بگیرین، اینجا کاری ازمن برنمیاد اگه زنده می خواینش باید بره بیمارستان!»
بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم سمت اتاق خودم، سرباز باز جلوم گرفت وگفت:
پس تکلیف فضولیت چی میشه؟ گفتم :در زدم کسی نبود نمی تونستم صبر کنم حال اون مریض وخیم بود، فرمانده خودش گفت نباید بمیره مجبور شدم بیام داخل دیدم فرمانده جلسه دارن اومدم برگردم تو نذاشتی!..
فرمانده دستشو برد بالا یعنی بزار بره، اینبار هم شانس آوردم مثل برق رد شدم و رفتم تقریبا نیم ساعتی گذشت یک نفر روپوش سفید تنش بود وارد شد احتمالا دکتر خودشون بود مریض را معاینه کرد ورفت چنددقیقه بعد دونفر آمدند وبا برانکارد اونو بردند، دوباره ذهنم رفت سمت اون سلول ممنوعه، یعنی ممکنه اونجا باشه؟ روزی یکبار منو می بردند سلول تا به وضع اسرا رسیدگی کنم دلم میخواست ازشون راجع به اسرای سلول ممنوعه بپرسم اما ذهنم همش درگیر اون جاسوس بود، اینجا همه شکنجه وبازجویی شده بودن، ولی اون حالش خوب بود نکنه اون از سلول ممنوعه باشه؟!..
متوجه میشدم بعضی اسرا نیستن ویا جدید هستند ، اونایی که جدید اومده بودند تو یک سلول جدا نگهداری میشدندتا تخلیه اطلاعات بشند، بعد کلی بازجویی وشکنجه آنها را می آوردند بین بقیه اسرا، معلوم نبوداسرایی که ازاینجا می برند چه سرنوشتی در انتظارشون هست!؟
بیچاره خانواده هاشون! فکری به ذهنم رسید دوربین عکاسی! هر اسیری که می آوردند برای مداوا بی اینکه خودش یا اون سرباز متوجه شوند ازش عکس میگرفتم این عکسا می تونست مدرک خوبی باشه،..
گوشه ی اتاق تختی بود با یک تشک رنگ ورو رفته ویک ملحفه که از تشک کهنه تر میزد چه بوی بدی هم میداد ، پرده کشیده بودند، من شب اونجا میخوابیدم، خواب که نه همش کابوس! از نیمه شب گذشته بود که حس کردم کسی کنارم ایستاده، زهره ترک شدم خودم را گوشه ی تخت مچاله کردم واز ترس میلرزیدم، بریده بریده گفتم :
کی هستی؟ چی میخوای این وقت شب؟
دست برد وکلید برق را روشن کرد
سرباز نگهبان بود، ترسیده بودم شاید لو رفتم؟ نکنه میخواد برا شکنجه منو ببرن؟ گفت:
بلند شو باید بری! گفتم کجااین وقت شب؟ لبخند مرموزی زد وگفت راه بیوفت!
✏️ اطهر میهن دوست
⛔
کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒
@ktbsefid