📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۴۷) 📚 انتشارات عهدمانا على ، غمگین و متفکّر در مقابل چادر فرماندهی اش ایستاده بود ، عده ای به دور اشعث حلقه زده بودند و او داشت عهدنامهٔ حکمیّت را با صدای بلند برای آنان می خواند . علی وقتی از میان آن جمع بیرون آمد که مالک و چند تن از یارانش را در کنار خود دید. به مالک نگاه کرد و گفت :« می بینی که مردم بی وفای کوفه چگونه فریب معاویه را خوردند؟ من ، سست عنصرتر از اینان جماعتی ندیدم.» مالک سرش را نه بر تأسف ، بلکه بر تأیید سخنان امام ، تکان داد و گفت : « آیا بهتر نبود اینان را به گردن نهادن به حق اجبار می ساختید تا چنین بر طبل نکوبند ؟ » امام آهی کشید و گفت : « در شرایطی هستم که اگر سخنی بگویم و به حق اصرار کنم ، می گویند بر حکومت حريص است و اگر خاموش باشم ، می گویند از مرگ ترسید. هرگز ! من و ترس از مرگ ؟! پس از آن همه جنگ و حوادث ناگوار. سوگند به خدا ، انس و علاقهٔ فرزند ابیطالب به مرگ در راه خدا ، از علاقهٔ طفل به پستان مادر بیشتر است . اینکه سکوت برگزیدم ، از آن است که از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم که اگر بازگویم مضطرب و لرزان میگردید ؛ همچون لرزیدن ریسمان در چاه عمیق. » مالک گفت : « ما اینک نگران حوادث آینده ایم . آیا حوادثی را می بینید که دانستنش برای ما لازم باشد؟» امام گفت : « آگاه باشید که همانا ترسناک ترین فتنه ها در نظر من ، فتنهٔ بنی امیه بر شماست. فتنه ای کور و ظلمانی که سلطه اش همه جا را فراگرفته و بلای آن دامنگیر نیکوکاران است. به خدا سوگند ، بنی امیّه بعد از من برای شما ، زمامداران بدی خواهند بود. آنان چون شتر سرکشی که دست به زمین کوبد و لگد زند و با دندانها گاز گیرد و از دوشیدن شیر امتناع ورزد ، با شما چنین برخوردهایی خواهند داشت و از شما کسی باقی نگذارند جز آن کسانی که برایشان سودمند باشند و آزاری نرسانند. » ↩️ ادامه دارد...