و سپس تعریف کرد که: «نزدیک سحر در عالم خواب مرا از پشت بام به طرف آسمان بردند. مثل این بودکه در هواپیما نشسته ام. صدای خروشی به گوشم می رسید وماه و ستارگان چنان نزدیک بودند که تصور می کردم دستم به آنها می رسد. چنان سحرگاه نورانی و روحانی که تا آن زمان ندیده بودم. ناگهان دیدم حضرت تشریف فرما شدند و من شرمنده از این که نمی توانستم بنشینم و ادب به جا آورم عذرخواستم حضرت فرمودند: عیبی ندارد و از روی چادر با دست مبارکشان شکم مرا لمس کردند و سپس غیب شدند. بعد با همان حال از آسمان بر پشت بام آمدم و سپس نیم خیز نشستم و قرآنی که در کنارم بود برداشته و به گوش خود چسباندم و دستم را با قرآن تکیه گاه سر کردم. مجددا خواب مرا در ربود. در خواب دیدم که حضرت تشریف آوردندو آقا«سید مهدی » دایی من هم پشت سر حضرت قدری دورترایستاده بودند.وقتی حضرت نزدیکتر شدند دیدم که سه حلقه چاه در مقابلم کنده شده، بعد حضرت به دایی من فرمودند مهدی بیا و این سه حلقه چاه را پر کن! ایشان هم جلو آمدند و با دست خاکها را در چاه ریختند و هر سه را پرکردند. سپس حضرت شاخه سبز کوچکی به آقا سیدمهدی دادند و فرمودنداین شاخه را در چاه وسطی بکار و ایشان هم همین کار راانجام دادند ناگهان درخت بزرگی سبز شد و من از خواب بیدار شدم و دیدم. که کاملا سالمم.» این ماجرا اتفاق افتاد و ایشان شفا یافت و آن 12کیلو وزن معلوم نشد کجا رفت؟ بدون اینکه حتی ذره ای آب یا خون دفع شده باشد. به قدری ذوق زده شده بودم که همان روز عصر بلیط گرفتم و با راه آهن به طرف تهران حرکت کردیم. بین راه در قطار ناگهان به خاطرم رسید که چه غفلت بزرگی مرتکب شده ام. چه خوب بود که به آبادان می رفتم و دکتر کنکو را مطلع می کردم و او می دید که چه پیش آمده و می فهمید که امام زمان شیعیان کیست و تا به حال که سالها از آن موضوع می گذرد هنوز از این غفلت خود پشیمانم.