تو این یکسال،‌فقط خودم نبودم که سعی می کردم مسائل رو از دریچه های متفاوت نگاه کنم،‌زندگی هم پابه پای من سعی می کرد که خودشو به من بشناسونه. این سال از زندگی رو شروع بلوغ روح می بینم،‌که به قول یک نفر،‌بالغ ‌شدن روح،‌هم سخته هم قشنگه وهم هیجان انگیز.سختیش به اینه که دقیقا قراره از چیزایی که خیلی دوستشون داری جدا بشی،‌وبه چیزایی که به نفعته برسی.حکمت زندگی از ازل همین بوده،‌دوست داشتن هیچ وقت در اولویت قرار نمیگیره واین مصلحته که همیشه حرف اول رو میزنه،‌حتی تو سنت های الهی.خیلی وقتا که دنیا رو سرم خراب میشد اگه خودِ خودم بودم میگفتم الان کجای زندگیم؟‌وباید چکار کنم؟‌اما این رو به وضوح یاد گرفتم که تو هرموقعیتی قرار بگیرم به کسی پناه ببرم که بیشتر از خودم میدونه من الان کجای این زندگی وایسادم واز زندگی چی میخوام؟‌سالی بود که عمیق ترین اتفاقاتی که برام پیش اومد رو با خودش زندگی کردم واین باعث شد درک کنم که هرچی قرار بود مردم بهم برسونن رو خودش به بهترین شکل ممکن برام تأمین می کرد.حتی جنس آرامشش با آرامشی که آدما میدادن قابل مقایسه نبود.سالی بود که حس مسئولیتم نسبت به امام زمان بیشتر شد،‌سالی بود که فعالیت های مستمرم،‌اون قسمت از وجدانم که همیشه بی قراره رو تاحدودی تسکین داد،‌سالی بود که به سختی از چیزهای مورد علاقه اما آسیب زایم گذشتم اما به جاش حلاوتی غیر قابل وصف در دلم جای گرفت،‌سالی بود که آدمای سمی زندگیم رو کنار گذا‌شتم والبته جایگزین های بهتری خدا برام فرستاد،‌سالی بود که سعی کردم عادت های بدم رو کنار بذارم واتفاقاً به شرط ادامه دادن موفق بودم،‌سالی بود که حواسم به خانوادم بیشتر از قبل بود،‌سالی بود که تنهای تنها شدم اما هیچ وقت حس تنهایی ندا‌شتم واز این بابت خوشحالم که رفیقِ ابدیم باهام همراه شد وتااین لحظه دستشو گرفتم وقول داده تا وقتی که دستشو گرفتم هیچ وقت دستمو رها نکنه.سالی پر از یااباعبدالله بود.وخلاصه آن رازها که از همه پوشیده داشتم،همه رو به تو گفتم چرا که تو محرم منی آقای امام حسین.