از مغازه اومدم بیرون ؛ پرسید : حاج آقا از کجا میتونم مُهر نماز بخرم ؟ گفتم : باید بری دو خیابان بالاتر ، تشکر کرد . گفتم : وسیله داری ؟ گفت : پیاده میرم . گفتم : بایست با هم میریم ، گپی هم تو راه میزنیم . سوار شد ؛ ۵ دقیقه تو راه بودیم . ۲۵ سالش بود . توی ۱۸ سالگی پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن ؛ تنها زندگی میکرد . می گفت توی خونه ما هیچ رنگ و بویی از مسلمونی نبود و خیلی رها زندگی می‌کردیم . جعبه سیگار دستش بود ، تو عالم مجردی و تنهایی خیلی کارهای خلاف نگفتنی رو انجام داده بود . میگفت هیچ چیزی آرومم نمیکنه ، کلاً به این نتیجه رسیدم هر چیزی که تو دایره فیزیک و جسم من باشه ارضا کننده نیست 🤔 وای که این حرفش خوراک من بود ! 😊 عمریه دارم میگم بابا این لذتها حداقلیه ، تو خالیه ، بی مزه میشه ، بعضی ها باور نمیکنن . دقیقا به این حرفش ایمان داشت چون خیلی مطمئن حرف میزد ، خیلی از چیزها رو تست کرده و دستش پر بود . بهش گفتم آزادی که خیلی ها دنبالشن ، پوچیه ! محکم تایید کرد . رسیدیم ! مغازه تعطیل بود ؛ گفت من دیگه پیاده میشم گفتم نه میرسونمت . خونشون نزدیک خونه پدرم اینا بود . رسیدیم در خونه پدرم ، وسایلی که خریده بودم توی ماشین بود ، درهای ماشین هم باز و ... . گفتم الان بر می گردم . از ماشین که پیاده شدم و رفتم بالا ، یهو گفتم آقا ماشینُ نبره 😂 وسایل ... خلاصه سریع رفتم از خونه پدرم جانماز و تسبیح و چندتا مهر براش آوردم . دیدم الحمدلله ماشین و وسایل هستن . خوشش اومده بود ؛ فامیلم رو پرسید و اسمش رو گفت ! برای عاقبت بخیریش دعا کردم ، شما هم دعا کنید . ✍ | ۷ خردادماه http://eitaa.com/joinchat/2847932448Cb6b2062961