🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘️رمان جذاب ☘️جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍️قسمت ۷۱ و ۷۲ احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که گفت: _بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: _خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: _مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: _نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره. دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. و احسان در دل گفت: " کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! " بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: _چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: _چند ماه هست احسان همه شیفت‌هاشو با این دختره برمیداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچکس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: _اما من شک کردم! بعدش احسان گفت‌ دختر خاله‌اش هست، گفتم شاید نقشه مادرهاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟ نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده‌ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر! . . ‌. ‌. احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: _بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: _یک درخواستی دارم از شما! نمیدونم یا مطرح شدنش چه فکری درباره من میکنید. رها گفت: _ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: _شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید! رها گفت: _شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: _شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: _به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: _شما خریدها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: _ممنون. زینب سادات پرسید: _برای چه؟ احسان گفت: _برای همه چیز... رفت و زینب سادات هم لبخندی زد. . . ‌. به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: _امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسرها شبیه پدرها میشوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد. اگر میخواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من میشوی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: _خوشبخت باش و پسرم را خوشبخت کن. زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم. بعد رفت و به خوش‌آمدگویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود! عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست...پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید: _داداش احسان! من فقط همین یک دانه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید! احسان برادرانه نگاهش کرد:.... ☘️ادامه دارد..... ✍️نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa