#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت112
من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود.
ولدی گفت:
–بله ایشونن.
پوزخندی زد و پرسید:
–تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟
از سر ناچاری نگاهش کردم.
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa