مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم :
_کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش میگیرد...کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...زینب باز آمد استقبالمان...داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد :
_چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم:
_بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت:
_دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز میشود!
و با همان شیطنت جذابش ادامه داد:
_خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازهشان را میشورد!
و بعد بلند گفت:
_امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم:
_نمیترسی اینجایی؟
چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت:
_من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت:
_بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد!
در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت :
_مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر میکنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها #با_صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از
#معنویت همه جا را عطرآگین میکند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد #شهید_بهنام_محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند...
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب میشود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری میکردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
_خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa