🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍
#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۵ و ۲۶
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچهها که میرسیم حال و احوال گرمی میکنند اما مرضیه همچنان بیحال است، زینب کمی سر به سرش میگذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس میشود...
نرگس از آن طرف میگوید :
_کاش امروز فوتی نداشته باشیم
من هم همراهیش میکنم میگویم :
_بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره میکند... کمی که از صبح میگذرد صدای آمبولانس بلند میشود بچه ها سریع دست بکار میشوند.
نیروهای جدید هم آمادهاند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده میشود...
چند نفری ترس در چهرهشان موج میزند اما بعضی دیگر چهرهای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح میدهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظهای قطع نمیشود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنتهای روحیهدهندهی مرضیه نیست آرام گوشهای نشسته!
کمی نگرانش میشوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه میگوید:
_خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت:
_جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم!
خندم گرفت گفتم:
_مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی میکنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت:
_آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش میخوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیرگذاری مفید...
مرضیه خیلی بیحال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت:
_اینجوری شما میگید من همان خاااااکم که هستم!
زینب دستهاش را برد بالا و گفت:
_خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش میشدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت:
_فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمیتونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم:
_ان شاالله
اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفرهی هفت سین نبودنم ناراحتشون میکرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش برمیآمد! نمیگذارد به بچهها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
میدانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که
بوی حسینه میداد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم میزد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: میماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفرهی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایزشان کنم...
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم :
_مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت :
_صبر کن بهت خبر میدم!
کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که:
_نرگس میاد دنبالت
گفتم : _مرضیه چیشد خبری گرفتی؟
گفت: _گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیمساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای میریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را میگویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس میکنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود...
نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ...
دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...