🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۲۹ و ۳۰ گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم : _اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه‌اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت: _حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید : _راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمیدونم چی شد گفتم: _امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: _عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: _خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی‌کرونا میکشتم! خندید و ادامه داد: _فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: _خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: _الان تو کجایی! گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟ گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد: _به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود... به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر! چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند... رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه‌ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت... از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود! اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است! آخر من هیچگاه داخل قبر نرفته‌ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه‌هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست.... دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد! شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه‌ی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم.... از غسل و کفن که میگوید... یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم... اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!