#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت226
–این یکی چی نوشته؟
صدف برایش توضیح داد.
امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت:
–چرا بعضیها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن.
صدف گفت:
–منظورشون چیه این عکس رو زدن؟
خندهام گرفت:
–منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بودهها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن.
امیرحسین گفت:
–شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید.
صدف گفت:
–کاش زنده بود ازش میپرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده.
–میتونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو مینوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که میخندید گفت:
–بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگهها.
صدف گفت:
–یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن.
گفتم:
–اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست.
صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم.
وروجک همراه شاخهی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم.
–چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد.
شاخهی درخت را برداشتم و گفتم:
–بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟
بی مقدمه گفت:
–اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم.
از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفتهها خیره ماندم.
آن روز عصر خسته از خانهی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. بچهداری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچهایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژیام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمیآمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت میشود.
تازه چشمهایم گرم شده بود که گوشیام به صدا درآمد. با چشمهای نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–الو، اُسوه خودتی؟
پریناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم.
–آره خودمم. راستین کجاست؟
–گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش میلرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد.
–چی شده پریناز؟
–هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچهی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمیبینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمیتونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیاییها.
نمیدانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید:
–با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟
به زحمت گفتم:
–آره، آره. شنیدم.
–خوبه، آدرس رو الان برات میفرستم. همین الان راه بیفت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa