💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۱۰ از خواب می‌ترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلایی‌اش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشته‌ای که یقه‌ام را گرفته و رها نمی‌کند. از پدر داعشی‌ای که او را در ذهنم کشته‌ام و دفن کرده‌ام. و او هربار از گور بلند می‌شود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم می‌کند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمی‌گیرد در قبرش. از بیرون صدای جیرجیرک می‌آید. پهلو به پهلو می‌شوم و سر هلوکیتی را نوازش می‌کنم. در گوشش می‌گویم: باید برم دنبالش، نه؟ عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم می‌کند و من ادامه می‌دهم: می‌دونم کارای مهم‌تر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم... حرفم را می‌خورم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. *** 💠چهار سال قبل، بعبدا، لبنان دندان‌هایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچ‌کدامشان جواب نمی‌دادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبخت‌ترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگی‌ام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهی‌هایی که اصلا سر و تهش را نمی‌دانستم. قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگی‌ام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگی‌ام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزب‌الله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من. مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگ‌تر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همه‌چیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکت‌های دیگر سقوط کرد و به عبارت ساده‌تر، به خاک سیاه نشستیم. از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ می‌زدند، نه جواب من را می‌دادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود. آرسن نمی‌توانست برگردد؛ فرودگاه‌ها و در کل، مرزها بسته بودند. برمی‌گشت هم کاری از دستش برنمی‌آمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهی‌هایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم. به همین راحتی. خانواده‌ای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آن‌ها نبودم... همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول می‌دهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمی‌توانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح می‌دادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کم‌تر برای کشتنش جری می‌شدم. روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگ‌زده در سوریه محسوب می‌شدم. آن‌جا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایه‌ها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمی‌آمد و دلم نمی‌خواست سرشان خراب شوم. خیره شدم به قاب عکس‌های خانوادگی‌مان؛ یا بهتر بگویم: جنازه‌شان. همه قاب‌ها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خنده‌هایمان توی عکس‌ها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظه‌ام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa