هدایت شده از مشقِ عشق ٬ دمشق
یه روز حسن با سه تا از رفقای مشهدی میرن حرم اقامون علی ابن موسی الرضا علیه السلام حسن میگه بچه بیاین من یک ویلچر میگیرم سوار میشم بیینیم ملت چیکار میکنن شب ولادت یکی از ائمه ی اطهار بوده و حسن هم خوشتیپ میشینه روی ویلچر میگفت من رو‌ویلچر و دوستام دورم بودن و هر کس میدید میگفت اخی جووون مردم فلجه دوستامم میگفتن برای دوستمون دعا کنین