محمد جان‌ بابا آشفته‌حالی‌ام را می‌بینی؟! هنوز هم که به شهادت و داغ ندیدنت‌ فکر می‌کنم، با تمام استدلال‌ها و منطق‌هایی که عقلم برای دلم بافته، باز هم بهانه می‌گیرد و این زخم، سر باز می‌کند و به سوز و گداز می‌‌افتد. چند ماهی‌ هست که این احوالم دست کمی از دیوانگان ندارد... هر بار که عکس و فیلم های باز مانده از تو را می‌بینم و چشمانم به چشمانت می‌افتند، بارانی میشوند. محمد جانم به تنهایی و دلتنگی و آشفتگی من، رحمی کن که دیگر طاقتی برایم نمانده. نمیدانم با این حجم از بغض انباشته شده از دلتنگی چطور مقابله کنم... بابا جان‌ سرت را درد آوردم بخشش که پدرت پر حرفی می‌کند اما محمدجان‌ بدان‌ این آشفتگی و ناخوشیِ احوالم فدای زخم های تنت باد💔 @m_eslami313