#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
چشمم افتاد به گوشۀ حیاط..دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه میکند. آنجا پا کوبیدم به زمین..با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود،گفتم: شما مگه نمیگید کتفش تیر خورده؟ مگه نمیگید بیهوش داره میآد؟ پس واسه چی شما دارید گریه میکنید؟ یکی گفت: «ما فقط بهخاطر اینکه کمیل حالش خوب نیس، داریم گریه میکنیم.» خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل. با این اوضاع و احوال، خواهرش شک کرد. تازه اینجا بود که فهمیدم اینها هم از قضیه بیخبرند.. گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه میشنود و چه میگوید؛ اما از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه، آمد داخل اتاق و همینطور که گریه میکرد،
گفت:داداشم به آرزوش رسید..
📖📓📖📖📓📖📓📖📓📖
📚عهد کمیل
🖋مصیب معصومیان
📚مرکز مجازی مسابقات کتابخوانی را در ایتا دنبال کنید.
@M_ketab