آخرین روز سال دوم دبیرستان بود، دیگه تقریبا رسیده بودیم، رو به من کرد و گفت: پیاده نشو! میخوام باهات حرف بزنم.
سه نفر بودیم، یه خلوت خویشانه، من و او و پسرش...
برام قصه ی برادر حاتم طائی رو تعریف کرد و گفت: به فلان دلیل، تو هیچ وقت حاتم نخواهی شد و همیشه برادر حاتم خواهی ماند.
اون روز برام تلخ بود، تلخی امتحان خرداد مضاعف شد. و ساعتها فکر کردم چرا یه بزرگتر باید یه نوجوان رو متهم کنه...
اما در کنار همه اون تلخی ها یه جرقه تو ذهنم خورد، حاتم که بود و چه کرد؟
عرب بود یا عجم؟
چه شکلی بود که به زعم این هم خون، من شبیه او نیستم؟
همه را کشف کردم؛ حاتم عرب بود از قبايل غیر قریشی ، مسیحی بود و رئیس قبیله طیّ، بعد از مرگش، پیامبر به احترام او دخترش را مورد تفقد قرار داد، و پسر حاتم ، «عدی» شیفته پیامبر و مسلمان شد، بعدها در جمل و صفین و نهروان جوانمردانه کنار امیرالمومنین جنگید و از زبده ترین فرماندهان لشکر علی علیه السلام بود.
بزرگ هم خون! از زخمی که به من زدی ممنون!
من بعد از اون ماجرای تلخ عاشق تاریخ اسلام شدم و بهترین مسیر پیش روی زندگیم باز شد.
امروز که داشتم تو حیاط دانشگاه قدم میزدم، با خود اندیشیدم چه شد که اهل این رشته شدم، برای هزارمین بار یاد آن روز تلخ افتادم، روز تلخی که حالا فقط شیرینی و حلاوتش باقی مانده.
پ.ن۱: به پیش بروید، به زخم و طعنه ها توجه نکنید، گاهی خدای بزرگ موفقیت آینده رو تو یه تلخی گذشته، گذاشته. صبور باش!
پ.ن۲: با کسی نبودم ها! این فقط یه قصه بود