هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروانها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانهی بزرگ با دربهای سهطاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگهای همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علیاکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سالهای سال از قدیمالایامِ مدینه، میهمانخانه شهر است و شناسِ در راه ماندهها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانهام داشته باشم، به نشانهی روشن بودن دیگهایم که بدانند اینجا هم سفرهای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود. شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتیهای مدینه گاه در گوش هم میگفتند که پیامبران نمیمیرند؛ به دنیا باز میگردند. نمیبینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام میکند و کیسههایشان را مملو از دینار میکند؟!
چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیسها خبر آمد که پسر جوان حسین نفسزنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتیها و تازهبهمردی رسیدهها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرتزده و خشک شده. او که رسولاللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سالها در خانهاش با دست خود غذا در کاممان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوتمند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتیها. به طمع انگشترش و لباسهایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان...