ای عزیز در پرده زیبای مخفی آرزوی فقیهان عابد همنشین جوانان گمنام عزلت‌نشین شب‌زنده‌دار گاه فراموشم می‌شود که تو مردی هستی در قامت مردان دیگر؛ در لباس آدمی؛ میان جمعیت.  چقدر عجیب است نه؟ که تو بین جمعیت در میدان ولیعصر تهران از کنار من رد می‌شوی و می‌پیچی توی بلوار کشاورز. یا در میدان شهرداری رشت؛ پایین‌شهر مشهد؛ یا چهارراه تربیت تبریز در پی خانه‌ی دوستی که هیچ‌کس انتظار ندارد او دوست تو باشد. چقدر عجیب است عزیزم. که آن پیرمرد کفاش خیابان‌نشین نمی‌دانست مشتری امروزش وقتی به خانه رفت، تمام امور عالم را تدبیر خواهد کرد. کاش میدانست و آن چند اسکناس را همیشه نگه‌میداشت. کدامین زن غزاوی میدانست که آن جوان مهربانی که دیشب در اردوگاه آوارگان، کودکان را نوازش میکرد و رد می‌شد، تو بودی؟ میدانی این‌ها فکر میکنند در معادلات قرن بیست‌و‌یک تو هیچ‌کاره‌ای. همه چیز لابد در ید کت‌شلوارپوش‌های مجمع‌های بین‌المللی است یا اینطرف در دست روحانیان و مبارزان جبهه حق. نه نه. تو اگر اعمال ولایت نکنی، تو اگر اراده نکنی، تو اگر یکهو توی گوش فلان مجاهد نوزده‌بیست‌ساله نگویی که برخیز، مگر میتواند از تونل خارج شود و بمب روی مرکاوا بگذارد؟ تو اگر به زانوان آن پاسدار شهرهای زیرزمینی و آن یمنی قایق‌سوار در برابر ناوهای کفر قوت ندهی مگر میتواند قدمی بردارد؟ ما فکر میکنیم خودمان داریم کار میکنیم. من فکر میکنم خودم دارم می‌نویسم. مخاطبم فکر میکند شب‌عیدی اتفاقی با این یادداشت مواجه شده. حتی آن سیاستمدار غربی تصور میکند که خودش همه کاره است. این‌ها لجم را درمی‌آورد. نمیدانند تو اگر یک‌لحظه چشم بر عالم بپوشی سلول‌به‌سلول دنیا متلاشی می‌شود. تویی که همه مهره‌ها را برای غلبه طرح آخرالزمانی ات بر جهان حرکت میدهی و خیال میکنند خودشان حرکت میکنند. حتی اگر اوضاع به چشم نزدیک‌بین ما به نفع جبهه حق بنظر نرسد. تو؛ تو مردی با ظاهر معمولی بین ما که در میدان ولیعصر می‌پیچی توی بلوار کشاورز. عجیب است عزیزم نه؟