#پندانه
✅حکایت
✍روزی لقمان با کشتی سفر میکرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. . مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آبِ دریا خورد تا این که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت.
این حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچ کدام از نعمت هایشان را نمیدانند و فقط شکایت میکنند... و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر خوشبخت بودند...
─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
@pfbasir