#سیره_شهدا. 🌺🌺🌺
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌸 ادامه مطالب.......🌸
««آیندگان می فهمند»»
«راوی برادر اکبر زنجیر بند (محتشم دوست)»
محمد را در جبهه و در ایام عملیات خیبر شناختم. و این آشنایی مسیر زندگی
ً من را عوض کرد. اصلا حال هوای جبهه همین بود. برادران رزمنده از هر کجای
ایران هم که آمده بودند، بعد از چند روز چنان با هم رفیق می شدند که گویی از
یک مادر متولد شده اند!
مدتی بعد از آشنایی ما متوجه شدم که او مداح است. مداحی بسیار خوش صدا،
در مراسم عروسی شهید روزگاری، بسیار زیبا مجلس را گرم نمود.
دیگر از محمد و رفقایش جدا نشدم. وقتی آنها به گردان یازهرا سلام الله علیها رفتند، من
هم راهی این گردان شدم. گویی سعادت خودم را در همراهی با آنها میدیدم.
سال 1365 برای یک دوره آبی خاکی و آموزش شنا راهی پادگان غدیر
اصفهان شدیم. آنجا بود که شاهد شروع فعالیت هیئت رزمندگان بودم. هیئتی که
هنوز هم میثاق هزاران انسان خداجو در اصفهان است.
آنجا متوجه شدم که وقتی برنامه آموزش تمام میشود، محمد به سوی یک
ساختمان متروکه می رود و ساعتی را در آنجا میماند!
تا اینکه یکبار با او صحبت کردم. محمد گفت: نزدیک غروب به آن ساختمان
میروم و ساعتی را مشغول مناجات میشوم.
از آن روز من هم همراه محمد بودم. یادم هست که من یک شعر را با خودم
زمرمه می کردم.
عشق تو ما را دیوانه کرده، جانم حسین جان...
تو شمع و ما را پروانه کرده، جانم حسین جان...
محمد از این شعر خیلی لذت می برد. از آن روز همیشه این شعر را زمزمه
میکرد. روزها گذشت و عشق و علاقه ما آنقدر زیاد شده بود که نمی توانستم
دوری محمد را تحمل کنم. در مرحله اول کربلای پنج کار بسیار سخت بود.. گردان
امام حسن (ع) که قرار بود ما را پشتیبانی کند نتواست به ما ملحق شود، مهمات ما
رو به پایان بود. هر لحظه احتمال پیشروی دشمن و سقوط محور ما می رفت. من و
محمد هر کدام مسئولیت گروهان را برعهده داشتیم.
در آن شرایط برادر اصغر یبلویی را دیدم. از طرف محمد برای من پیغام آورده
بود. پرسیدم: محمد کجاست؟
پشت یکی از سنگرها را نشان داد. رفتم آنجا و دیدم از سرما بدن محمد میلرزد.
تا من را دید روبوسی کردیم و گفت: اکبرم چه خبر؟
گفتم: مهمات نداریم، گردان پشتیبان هم نرسیده و... محمد پرید تو حرفم و
گفت: به بچه ها بگو توسل پیدا کنند به حضرت زهرا سلام الله علیها تا فرجی بشود.
پیام محمد را به همه بچه ها گفتم. همه مشغول ذکر و توسل شدند. چیزی
نگذشت که یکباره گردان پشتیبان از راه رسید! عملیات کربلای پنج اوج حماسه
آفرینی محمد، با توسل به مادر سادات بود.
٭٭٭
بعد از نوروز سال 1366 راهی منطقه غرب شدم. از دوستم (شهید مرادیان )
شنیده بودم که محمد در سفر مشهد برات شهادت خود را گرفته.
ادامه دارد...............