من هم مقصرم... روایت میدانی ١... ادامه 👇👇 یکی از دخترها شالش را سرش می کند، پسری دارد با ته سیگارش با زمین بازی می کند که ناگهان چند نفر دنبال چند زن و مرد هستن که مشخص است حرفه ای هستند هر دوطرف، با صدای این اتفاق همه حساس می شویم. - یکی از دنبال کننده ها که با لباس عملیات مشکی s313 هست تا ما را می بیند جلو می آید، چه غلطی می کنید اینجا؟ سرم را بلند می کنم : من مسئولشان هستم. -شما؟ -دوست شما! - پاشید متفرق شید بزن بزن شروع شده - دختر و پسر ها و من بلند می شویم، یکیشان جلو می آید خیلی نزدیک، لباس s313 کنار من است، ممداقا اینو رد کن بره وگرنه درگیر میشیم - دست برادر s313 را میگیرم، کنارش می کشم، حرف میزنم و میگم دنبال چی هستم! دنبال اینکه قبل شدت گرفتن درگیری ها و تاریکی ولو یک نفر شده را رد کنم برود خانه! - به من نگاه می کند: بخدا تازه از اربعین و موکب داری امده ام، خسته و داغان، خداخیرت بدهد، هر گلی زدی به سر خودت زدی... و میرود - بر می گردم، از جمعیت ١٠ نفره دختر و پسرها، ٧ نفر مانده اند. - می گویم:نمیخواید برید تظاهرات مگه؟ - با مدل مسیح بریم یا حسین؟ -انتخاب با خودتان؟ - سر دوراهی گیر افتاده اند! دخترها بیشتر تو فکر هستن - یه جمله می گم و خداحافظی می کنم: حسین قبل اینکه شما بیایید خودش رو براتون فدا کرده و جون داده اما مسیح اون طرف نشسته و من و شما رو انداخته به جون هم - یکی از پسرها: بس که این مسیح فلان فلانه... خداحافظی می کنم که بروم، سه نفرشان با من می آیند، نزدیک فسلطین هستیم، دیگر حریف سوال هایشان در مورد حسین علم الهدی نیستم، مسیر را میبرم سمت کتابفروشی سر میدان فلسطین، سه جلد"سفرسرخ"میخرم، یکی برای دختر خانم، دوتا برای پسرها و می گویم: این شما و این حسین... - میزنیم بیرون، میخواهم جدا بشوم، دختر خانم جلو می آید: - اسمم فاطمه است، تو گروه مینا صدایم می کنند. - عکس فاطمه خودم را نشان می دهم که منم یک فاطمه دارم. - بغضش می ترکد، خوشبحال فاطمه که بابایی مثل تو دارد... میخواهد حرف بزند، نمیتواند. پسرها سرشان پایین است... - دیگر وقت گذشته و هوا دم تاریکی است، میگم چه می کنید؟ - هر سه می گویند بر میگردیم خانه حسین بخوانیم. اما فاطمه یا همان مینا حالش فرق می کند. شماره میخواهند، میدهم... - خداحافظی می کنیم، حالا اول طالقانی بسمت ایرانشهر هستم، اشک هایم میریزد که چقدر کم کاری کرده ام برای این دهه هشتادی ها، حرف فاطمه (مینا) مثل پتک در مغزم کوبش دارد... یک جواب دارم فعلا: در کنار همه دشمنان و... من هم مقصرم... و یک جمع بندی: فردا زودتر بیایم شاید بتوانم بیشتر اثر گذار باشم.......